در اینجا این پرسش اساسی مطرح میشود،
که آمریکاییها چه نشانهها و یا مدارکی در باره ارتباط میان عراق و
شکلهای جدید تروریسم در دست داشتند؟ البته صدام حسین جزو آن رهبرانی
بود، که پس از حملات تروریستی ١١ سپتامبر، این حملات را نه محکوم کرده
بود و نه با آمریکا احساس همدردی نشان میداد، اما این امر نمیتواند
بسادگی بعنوان نشانه رابطه میان عراق و القاعده تلقی شود. حتی در
سخنرانی بوش در ٢٩ ژانویه ٢٠٠٢ در باره "محور شرارت" ، هیچ سند و مدرکی
در این باره ارایه نمیشود، بلکه حدس و گمانهایی از سوی بوش و اشاره
به رویدادهای پیشین در این مورد زده میشود. بوش در این سخنرانی بسیار
کوتاه در باره عراق سخن میگوید: "عراق به دشمنی آشکار خود علیه آمریکا
ادامه میدهد و از تروریسم پشتیبانی میکند. رژیم عراق از ده سال پیش
بدینسو، پنهانی به تولید سلاحهای کشتار جمعی میپردازد. این یک رژیمی
است، که بمب شیمیایی را علیه ملت خود بکار گرفته است – جسد مادران را
برروی کودکان مرده قرار داده است. این یک رژیمی است، که (نخست) به
بازرسان بین المللی اجازه بازدید داده و سپس آنها را بیرون انداخته
است. این یک رژیمی است، که چیزی را از جهان متمدن پنهان میکند." دلایل
آمریکا برای تهدید عراق و در پایان حمله به این کشور، همواره از سوی
جامعه جهانی مورد شک و تردید واقع شدهاند. اگر براستی مساله سلاحهای
کشتار جمعی در میان بود، آنگاهآمریکاییها میبایست علیه یک سری از
رژیمهای دوست هم پیمان خود نیز دست بکار شود، بدین ترتیب که یا بوسیله
بازرسان سازمان ملل، این کشورها را وادار به خلع سلاح کند و یا در شکل
"خلع سلاح گرم" ، این جنگ افزارها را با حملات خود نابود سازند. در
اینجا منظور من کره شمالی نیست، که البته برنامه اتمیاش بسیار پیشرفته
است، بلکه منظور من پاکستان است، که سلاحهای اتمی قابل بکارگیری دارد
و ساختارهای نهادین سیاسی این کشور بسیار شکننده هستند و یک درجه
بالایی از افراطی گری مذهبی و یک نیروی بالقوه قابل ملاحظه پشتیبانی از
گروههای تروریستی در آن کشور وجود دارد. اما پس از جنگ و اشغال عراق
ثابت شد، که این کشور هیچگونه تلاشی برای دستیابی به بمب اتمی نداشته
است. در اینجا تنها سلاحهای کشتار جمعی شیمیایی و بیولوژیک باقی
میماندند، که عراق در دهه هشتاد و نود تهیه کرده بود و آنها زیر نظر
بازرسان سازمان ملل نابود شده بودند. یکی از دلایلی که برای جنگ آمریکا
علیه عراق در مارس ٢٠٠٣ عنوان و مرتبا تکرار میشد، وجود سلاحهای
کشتار جمعی شیمیایی و بیولوژیک در عراق بود، و باید در اینجا گفت، که
زرادخانه شیمیایی و بیولوژیکی عراق مربوط به دورانی میشد، که کشورهای
غربی عراق را تا بن دندان مسلح میکردند، تا علیه ایران بجنگد و
ایستادگی کند. اینکه صدام حسین از هیچ جنایتی ابا و اکراه نداشت، کاملا
روشن بود، و او حتی بمب شیمیایی علیه ایران و کردهای عراق را بکار برد؛
اما همه اینها باعث نگشتند، که کشورهای غربی در دهه هشتاد بازهم به
عراق کمک نظامی بدهند، بلکه برعکس؛ بدلیل برتری نیروی ایستادگی نظامی
ایران، که از سال ١٩٨٦ در جنگ زمینی خود را نشان میداد، پشتیبانی
نظامی آمریکا از عراق، بویژه در زمینه پشتیبانی ماهوارهای بشدت گسترش
یافت. بنابراین سخنان بوش در سال ٢٠٠٢ ، مبنی بر حمله شیمیایی رژیم
صدام حسین به کردها در شهر حلبچه کمترین اعتماد و اطمینان را در مردم
جهان برمیانگیخت، که عراق را بعنوان تهدیدی جدی برای امنیت آمریکا
قلمداد میکرد. پای نیروی متقاعدکنندگی این ادعا آنجایی میلنگید، که
چندین تن از سیاستمداران کابینه بوش؛ از جمله دونالد رامسفلد، در
کابینه ریگان در دهه هشتاد مشغول بکار بودند و آنها در آن زمان هیچ
مشکلی با بکارگیری سلاح شیمیایی عراق علیه ایران و یا کردها نداشتند.
سیاست یک بام و دوهوای آمریکا علیه دولتها و کشورهایی که هم پیمان با
این کشور نیستند و آمریکا بر ادعاهای اخلاقی و سیاسی خود علیه این
کشورها تاکید میورزد، که پیش ازاین دوست و هم پیمان آمریکا بوده اند،
در همه دورانهای کابینههای آمریکا بچشم میخورد و این سیاست، که از
نظر اصولی بر تحلیلهای درست استوار است، هنگامی که به سیاست جنگی
تبدیل میشود، ریاکاری آمریکاییها را در استدلال و برهان آوری بیش از
پیش آشکار میکند. یکی از استدلالهای مرکزی برای حمله آمریکا به عراق؛
که میتواند علیه هر دولت و کشور بگونه دلبخواه انجام بگیرد، ادعای
سرزنش آمیز پشتیبانی عراق از تروریس و همچنین این ادعا بود، که عراق
میتواند سلاحهای کشتار جمعی را در اختیار تروریستها بگذارد و بدین
ترتیب تهدیدی جدی برای امنیت آمریکا بحساب میآید. با این استدلال
معلوم نبوده و هنوز هم نیست، که آیا هدف آمریکا نابودسازی سلاحهای
کشتار جمعی عراق بود، و یا اینکه آنها از همان آغاز بدنبال تغییر رژیم
در عراق بودند. اگر ما مفهوم "دولتهای یاغی" ؛ که هم از سوی
سیاستمداران آمریکایی و هم از سوی تحلیلگران و روزنامه نگاران این کشور
بکار میرود را در نظر آوریم، آنگاه این پرسش در ذهن ما نقش میبندد،
که آیا باید به خلع سلاح "یاغی" بسنده کرد و یا اینکه با توجه به امکان
"یاغی" برای دست یافتن دوباره به این جنگ افزارها میبایست "یاغی" را
بطورکلی از میان برداشت تا شر او از سر آمریکا کم شود. در اینصورت این
سیاست بگونه جبری به جنگ روی میآورد، زیرا آشکار بود که صدام حسین
بدون مقاومت تسلیم نمیشود و نمیگذارد که آمریکاییها بدون جنگ به هدف
تغییر رژیم در عراق دست بیابند.
"دولتهای یاغی" مفهومی است، که آمریکا در مورد رژیمهایی بکار میبرد،
که میخواهند با پشتیبانی از تروریسم بین المللی، نفوذ بیشتری در سیاست
جهانی بدست آورند، که با اهمیت سیاسی و توان نظامی و امکانات اقتصادی
این کشورها خوانایی ندارد. بنظر آمریکاییها این "دولتهای یاغی" ،
بگونهای هدفمند بوسیله گروههای تروریستی خشونت و قهر را بکار گرفته،
بدون اینکه دولت خود را مسئول اینگونه اعمال تروریستی بدانند، و
بدینگونه این دولتها از شرایط زیر ضربه بودن تمامیت ارضی خویش
میگریزند، زیرا بگونه مستقیم بعنوان دولت خشونت را بکار نمیگیرند،
بلکه بگونه غیرمستقیم از طریق گروههای تروریستی وارد عمل میشوند.
بنظر آمریکاییها این "دولتهای یاغی" در روز روشن بعنوان اعضای
ارزشمند یک جامعه متمدن و بافرهنگ در جامعه جهانی حضور مییابند، در
حالیکه در شب رهبری باندهای راهزن و قاتل را برعهده میگیرند، که برای
آنها همه امتیازهای بکارگیری خشونت و قهر را بهمراه میآورد.
آمریکاییها چنین استدلال میکرده و میکنند، که شکی دراین نیست، که
عراق و سوریه و لیبی و ایران در طی دودهه گذشته یک چنین سیاستی را
درپیش گرفته اند. این رژیمها یا مانند ایران با ابزارهای پنهانی
بدنبال صدور انقلاب هستند، و یا مانند سوریه و عراق تا سرحد رسیدن به
جنگ، در راه از بین بردن وضع موجود در جهان میکوشند. همچنین این
دولتها با یاری گروههای تروریستی، اپوزیسیون خود را در تبعید نیز از
میان برمی دارند.
اینکه رژیم عراق دستکم از زمان صدام حسین چنین سیاستی را درپیش گرفت،
آشکار بود و هیچگونه امر تازهای در آن نبود، که تازه پس از ١١ سپتامبر
آشکار شده باشد. البته ادعاهای آمریکا درباره پشتیبانی عراق از
گروههای تروریستی، در مورد شبکههای تروریستی، که از میانه دهه نود
بیش از پیش به خشونت و قهر علیه آمریکا دست زدند و اوج آن حملات
تروریستی ١١ سپتامبر بود، درست نبود. عراق از سازمانهای تروریستی
مانند ابونیدال پشتیبانی میکرد، که از نظر لجستیکی و ایدیولوژیک
بمثابه دست راست سازمان امنیت عراق عمل میکرد. این گروههای تروریستی
از سازمان امنیت عراق پول و مدارک جعلی و اسلحه و حتی در مواردی دستور
ترور افراد ویژهای را دریافت میکردند و چونان بازوی سازمان امنیت عمل
میکردند. این گروههای تروریستی مخالفین رژیم صدام حسین را در خارج از
عراق میکشتند و یا عملیاتی را انجام میدادند، که منافع رژیم را تامین
و تضمین میکرد.
در اینجا باید گفت که ترورهای دهه هفتاد و هشتاد بدون پشتیبانی لجستیکی
برخی از دولتها بوجود نمیآمد و تداوم هم نمییافت. اما اینگونه از
تروریسم و تهدیدهای برای دولتهای غربی قابل کنترل بود و صرفنظر از
انفجار هواپیمای پان آمریکن در دسامبر ١٩٨٨ ، اینگونه تروریسم به قانون
و قاعدههایی پایبند بود و حدومرز خود را نگاه میداشت. از همه اینها
مهمتر این بود، که این تروریسم از بکارگیری سلاحهای کشتار جمعی
خودداری میکرد، بگونهای که تا میانه دهه نود تحلیلگران براین باور
بودند، که مواد منفجره و سلاحهای تیراندازی تنها سلاحهای تروریستها
هستند و اینگونه عملیات تروریستی از سوی دولتهای غربی بعنوان موقعیتی
قابل کنترل نگریسته میشد و تنها هنگامی که، مانند انفجار هواپیمای
مسافربری پان آمریکن برفراز لاکربی اسکاتلند، این تروریسم از حد خود
فراتر میرفت، دولت لیبی بعنوان یک دولت یاغی پشتیبان این عملیات
تروریستی، مورد حمله آمریکا در زمان ریگان قرار گرفت، تا بدینوسیله به
این دولتهای یاغی حدومرز خود را یادآوری کنند. در غیر اینصورت
دولتهای غربی با تروریسم کج دار و مریز رفتار میکردند.
اما این امر در مورد شبکه تروریستی القاعده کاملا بگونه دیگری ست و این
شبکه اساسا قابل کنترل نیست؛ نخست برای اینکه این شبکه خود را از افسار
سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی دولتی آزاد کرده و بگونه افسار گسیخته
عمل میکند و، دوم آنکه لجستیک این شبکه نیز از سوی هیچ دولتی قابل
کنترل نیست و این شبکه بگونهای مستقل و خودمختار عمل میکند. این شکل
جدید تروریسم بین المللی بر مبنای جریانهای جهانی شدن کالا و خدمات و
نیروی کار و اطلاعات بوجود آمده است، که من در مقاله خود "جستارهایی
نظری در باره جهان پس از ١١ سپتامبر" در سال ٢٠٠٢ نوشتم و بتفصیل توضیح
دادم. شبکه تروریستی القاعده از سوی سازمانهای "خیریه" و با کمک مالی
افراد ثروتمند کشورهای عربی مورد پشتیبانی قرار میگیرد و این شبکه پا
جای پای سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی دولتی با بنیانهای لجستیکی خود
گذارده است. پیامد این امر اینست، که حملات تروریستی بصورت دلیل و
برهانی برای کمک مالی بیشتر درمی آید. سازمان تروریستی القاعده بدلیل
خودمختاربودن خویش از دولتها، کنترل ناپذیر است و بگونه قطعی میتوان
گفت، که اگر این سازمان وابسته به یک سازمان اطلاعاتی دولتی بود، حملات
تروریستی ١١ سپتامبر صورت نمیگرفتند. اگرچه دولتمردان آمریکایی انگشت
اتهام خود را بسوی عراق نشانه رفتند، اما یقینا آنها تفاوت شکلهای
پیشین و کنونی تروریسم را بخوبی میدانند و این را نیز میدانند، که
برای مبارزه بی واسطه و درهم شکستن القاعده باید بیش از هرچیز به سراغ
عربستان سعودی بروند و نه عراق.
پیش از هرچیز این ثروتمندان عربستان سعودی و دیگر شیخ نشینهای خلیج
فارس هستند، که درآمدهای سرشار خود را از راه فروش نفت از راههای
گوناگون در اختیار القاعده قرار داده و میدهند، تا بدین ترتیب بی
اهمیتی فرهنگی و سیاسی خود را جبران کرده و بوسیله سازمان القاعده علیه
غرب بطورکلی و آمریکا بطور مشخص بجنگند. اگر از زاویه امروز به گذشته
بنگریم، میبینیم، که این نه نقشههای صدام حسین برای سرکردگی در منطقه
خلیج فارس و خاورمیانه بود، که مشکل تروریسم را برای غرب بوجود آورد،
بلکه این نارضایتی طبقه متوسط و بالای رژیمهای حاشیه خلیج فارس است،
که دیگر سرکردگی پیشرونده سیاسی و فرهنگی آمریکا در این منطقه را برنمی
تابد. این نارضایتی و تشویش سیاسی – فرهنگی بهمراه احساس گناه از دوستی
با "کفار" است، که اعراب حاشیه خلیج فارس را به پشتیبانی از القاعده
میکشاند. از نارضایتی و تشویش پدران، نفرت فرزندان و نوادگان زاده
میشود، که به سربازان افتخاری و انتحاری شبکههای تروریستی تبدیل
میگردد. و همانطور که در دوسال گذشته شاهد آن بوده ایم، حمله به عراق
و تعویض رژیم صدام حسین در بغداد نه تنها ساختارهای بنیادی این
شبکههای تروریستی را، چنان که دولت بوش استدلال میکرد، درهم نشکست،
بلکه این شبکههای تروریستی در فضای جنگ زده عراق بهترین زمینه را برای
رشد و نمو خود یافتند.
پی نوشت ها:
Adam Smith, Der Wohlstand der Nationen, München 1990.
Christoph Reuter, Mein Leben ist eine Waffe. Selbstmordattentate – Psychogramm
eines Phänomens, München 2002.
„Achse des Bösen“. Rede des US-Präsidenten George W. Bush zur Lage der Nation
vom 29. Januar 2002; in: Blätter für deutsche und internationale Politik, März
2002.
„Die neue Nationale Sicherheitsstrategie der Vereinigten Staaten vom 20.
September 2002; in: Blätter für deutsche und internationale Politik, November
2002.
Kenneth R. Timmermann, The Death Lobby. How The West Armed Iraq, Boston 1991.
Bruce Hoffmann, Terrorismus – der unerklärte Krieg, Berlin 2002
Gilles Kepel, Zwischen Kairo und Kabul. Eine Orient-Reise in Zeiten des
Dschihad. München und Zürich 2002.
(بخش اول)
(بخش دوم)
(بخش سوم)
(بخش چهارم)
(بخش پنجم)
(بخش ششم)
(بخش هفتم)
|