مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
پديده شناسی انقلاب از ديدگاه فلسفه سياسی
مفهوم انقلاب نزد هانا آرنت
۸ فروردین ۱۳۸۳ - ۲۷ مارس ۲۰۰۴
....

»  درآمد
»  تفاوت گذاری ميان انقلابهای آمريكا و فرانسه  
»  برخی نگرشهای تاريخی  
»  در ستايش انقلاب آمريكا  
»  دوگانگی خرد و تاريخ و دوگانگی انقلابهای آمريكا و فرانسه  
»  انتقاد هانا آرنت به فلسفه تاريخ هگل  
»  الگوی فرانسوی كشور_ملت و بديل آمريكايی آن  
 
درآمد
هانا آرنت در كتاب خود "انقلاب" چشم انداز خود را بسوی تاريخ مدرنيته می‌گشايد، اما نه با اين پرسش شناختی كه چگونه جوامع غربی از سنت تاريخی خويش گسستند، بلكه او در اين كتاب بدنبال ردپای آزادی سياسی می‌رود، كه از زمان انقلابهای سده هجدهم تاريخ دوران جديد را همراهی می‌كند. تاملات آرنت در باره عناصر مثبت مدرنيته در مقالات متعدد او بازتاب يافته‌اند. در ادامه مقالاتی زير نام "ميان گذشته و آينده" ،‌ هانا آرنت با همان روش كتاب "انقلاب" را می‌نويسد. اين كتاب نه يك تاريخ كامل انقلابهاست و نه بررسی نظريه‌های انقلاب. در اين كتاب نه سنجه‌های تطبيقی ساختاری پژوهش می‌شوند و نه روند حركت نمونه‌وار انقلابها بدست می‌آيند و نه اين كتاب يك بررسی تاريخ اجتماعی در باره پيش زمينه‌ها و پيش شرط‌های يك انقلاب و يا بخت پيروزی و شكست انقلاب خوانده می‌شود.
بلكه هدف اصلی و اساسی هانا آرنت در اين كتاب يافتن "روح انقلاب" و نوشتن "آرمان" انقلاب از نظر تاريخ انديشه‌ها و بيرون آوردن پديده انقلاب از ژرفای تاريخ و نوشتن آن با واژگان است، بگونه‌ای كه درخشش اين پديده در تاريخ دوران مدرنيته مشخص شود. بنظر آرنت هدف اساسی اينست كه برای ما روشن شود كه يك انقلاب در واقع چيست و چه چيزی پديده انقلاب از سويی برای انسانها و عرصه سياست دربردارد و از سوی ديگر زيستن در جهانی كه زاده انقلابهاست و بوسيله انقلابها به لرزه در آمده است، چه معنايی می‌دهد؟
بنظر آرنت پديده انقلاب را نمی‌توان با تاريخ خود انقلاب توضيح داد، همچنانكه هيچ رويدادی را نمی‌توان از تاريخ خودش نتيجه گيری كرد، بلكه اين پديده را می‌توان از آن لحظه تاريخی بيرون كشيد كه اين پديده بگونه كامل پيدا می‌شود و شكل قطعی و نهايی خود را می‌يابد. بدين ترتيب اين امر دليل اساسی است كه آرنت توجه خود را بطور كامل به انقلابهای آمريكا و فرانسه اختصاص می‌دهد و متمركز می‌كند. تمامی انقلابهای پس از آن، بويژه انقلاب روسيه، بنظر آرنت ويژگی‌هايی را دارا هستند كه بيشتر به زوال پديده انقلاب ياری رسانده‌اند تا اينكه در ادامه آن سنت‌ها باشند.
كتاب "انقلاب"‌ هانا آرنت يك پديده شناسی آزادی سياسی و مملو از نقل قول‌های تاريخی است كه البته از نظر اصالت كار آرنت به پای كتاب ديگرش "سرشت و سرچشمه فرمانروايی تماميت خواه" نمی‌رسد، اما كتاب "انقلاب" مجموعه‌ای از نظريات هانا آرنت را در باره پرسش‌هايی مانند حقوق بشر و گوهر آزادی و يا نقش اشرافيت فرانسه در شكلگيری جامعه مدرن در برمی‌گيرد كه او در دهه‌های چهل و پنجاه سده بيستم خود را با آن مشغول كرده بود. بيشتر استدلال‌های هانا آرنت در كتاب "انقلاب" را می‌توان نزد توكويل و يا منتسكيو يافت. اصالت اصلی اين كتاب اما در الگو و تقسيم بندی كتاب و همچنين نظر آرنت در باره دمكراسی شورايی و مستقيم در پايان آنست. برای مثال اين كتاب از سوی اريك جی.‌هابس باوم تاريخدان آمريكايی مورد انتقاد شديدی قرار گرفت و‌هابس باوم در اين انتقاد گوشزد می‌كند كه كتاب "انقلاب" هانا آرنت رويدادهای ويژه تاريخی پديده انقلاب را در نظر نمی‌گيرد، بلكه خواست اساسی آرنت تشريح ايده‌های عمومی و تفسير آنهاست. اگرچه بنظر‌هابس باوم هانا آرنت بخود زحمتی نمی‌دهد كه پديده شناسی تاريخی را برمبنای يك طرح نمونه وار انقلابهای پيروزمند استوار كند، اما بنظر من چنين انتزاعی نزد آرنت نتيجه بخش می‌آيد كه در زير برشمرده خواهند شد.

تفاوت گذاری ميان انقلابهای آمريكا و فرانسه
انتزاع هانا آرنت از پديده انقلاب پنج بخش را شامل می‌شود:
1. انقلاب عليه دولتی صورت می‌گيرد كه مشروعيت آن به زير پرسش رفته باشد، زيرا كه اين دولت حقوق و امكانات شهروندان خود را از آنان گرفته است.
2. جلوی انقلاب را نمی‌توان آنزمانی گرفت كه نبرد قدرت در خيابانها تعيين می‌شود، يعنی زمانی كه دولت حاكم موجود مشكلات مشروعيتی گسترده دارد و نمی‌تواند و يا نمی‌خواهد خود را نگاه دارد و يا پليس و ارتش آماده دفاع از دولت نيستند.
3. نه توده‌های مردم و نه انقلابيون حرفه‌ای نمی‌توانند بتنهايی انقلاب را بوجود بياورند، بلكه انقلاب زمانی روی می‌دهد كه انقلابيون لحظه حساس را تشخيص دهند، كه در آن هم توده‌های مردم آماده هستند، اقتدار نظام موجود را به چالش بكشند و هم اقتدار نظام موجود از درون پوك و تهی شده است. اگر چنين امری روی دهد، آنگاه انقلاب می‌تواند بطور كلی بدون خشونت به پيش برود.
4. وظيفه بنيادگذاری دولت پس از انقلاب با بوجود آوردن قانون اساسی برای تعيين قدرت حاكم انجام می‌گيرد و نه با چالش با آن قانون اساسی و يا قدرت حاكم. در اينجا آرنت نظريه خود را بر نظريه منتسكيو استوار می‌كند كه قدرت را بگونه‌ای مثبت ارزيابی می‌كند و نه مانند ماركس بگونه‌ای منفی.
5. آنچه يك انقلاب را از شورش و يا كودتا متمايز می‌كند، هدف آنست كه از عمليات برای رهايی فراتر می‌رود و به "بنيان گذاری آزادی" می‌انجامد. در "بنيان گذاری آزادی" آغاز دوباره در روندهای سياسی و تاريخی جلوه گری می‌كند كه در حالت آرمانی خود به تصويب يك قانون اساسی بوسيله ملت و تثبيت دولت جمهوری می‌انجامد. اين آغاز دوباره تفاوت اساسی ميان انقلابهای دوران جديد با دگرگونی‌هايی است كه در زمان باستان روی می‌دادند و در اينجا مفهوم انقلاب بعنوان پديدهای ويژه مدرنيته تجلی می‌كند.
با شمارش اين سنجيدارهايی كه در بالا صورت گرفت، مشخص می‌شود كه هانا آرنت نه تنها انقلاب آمريكا برمبنای سنجه‌های عمومی می‌سنجد، بلكه او همه انقلابهای ديگر را با انقلاب آمريكا می‌سنجد و مقايسه می‌كند و بنظر آرنت انقلاب آمريكا نمونه آرمانی همه انقلابهای ديگر است. بدنبال اين توصيف و ترسيم هانا آرنت، انقلاب آمريكا نه تنها آغازگاه پديده انقلاب بشمار می‌رود، بلكه انقلاب آمريكا تنها انقلاب پيروزمند در تاريخ بشريت است. خطای اصلی انقلابيون فرانسه بنظر آرنت اين بود كه آنان نتوانستند يك قانون اساسی هميشگی را بتصويب برسانند. قانون اساسی سال 1791 فرانسه در همان زمان تصويبش چيزی نبود مگر "تكه‌ای كاغذ پاره" كه همواره بنام اهداف گوناگون تغيير داده می‌شد، بگونه‌ای كه در پايان قانون آنچيزی بود كه بكار انقلاب می‌آمد و بدين ترتيب آزادی‌های فردی و سياسی در نطفه خفه می‌شد. در حاليكه در آمريكا گردهم آيی سياستمداران در مجلس ايالتی برای نهادينه كردن و تثبيت قانون اساسی جمهوريتی در كشور و در ميان مردم می‌كوشيد، روبسپير در فرانسه بمجردی كه قدرت را بدست گرفت، مجمع قانونگذاری را منحل كرد. آرنت می‌گويد، برای اينكه جلو چنين كاری گرفته شود، بايد ساختارهای فدرال تقويت شوند، زيرا هر سنخ از مركزيت گرايی، سياست را به سياست خارجی و امنيتی فرومی كاهد و بدين ترتيب از مشاركت سياسی مردم جلوگيری می‌شود.
افزون بر اين در فرانسه بجای "بنيان گذاری آزادی"، رهايی از فقر بعنوان بالاترين هدف برشمرده می‌شود. هر تلاشی كه بخواهد مساله فاصله طبقاتی را با ابزارهای سياسی حل كند، همچنانكه تاريخ انقلاب فرانسه به ما می‌آموزاند، ناگزير شكست خواهد خورد. بنظر آرنت بدليل فقر فاجعه آميز موجود در جامعه فرانسه: "برابری حق و قانون ريشخندآميز بنظر می‌رسيد، زيرا (اين برابری) خواستار بكارگيری قواعد و قوانين برابر هم در مورد افرادی می‌شد كه در قصرها می‌زيستند و هم افرادی كه زير پلهای پاريس می‌خوابيدند." از اينرو شور و شوق كمی در ملت فرانسه برای قانون اساسی باقی می‌ماند و اين در حالی بود كه انقلابيون خود در "آتش تشنگی همدردی" با مردم می‌سوختند و خودشان را بيشتر مسيول رفاه مردم می‌ديدند تا اينكه به جمهوری يا بقول دانتون "معبد آزادی " بينديشند. آنجايی كه می‌بايست همبستگی بوجود بيايد، همدردی بوجود آمد كه از نظر سياسی بهيچ كار نمی‌آمد.
انقلاب آمريكا برخلاف انقلاب فرانسه توانست پيروز گردد، زيرا آمريكا برخلاف بقيه جهان زير "لعنت فقر" دست و پا نمی‌زد. در اينجا بمانند دولتشهرهای يونان باستان فقر نه يك "مساله اجتماعی" كه يك پرسمان سياسی بود؛ كه می‌بايست با يك شكلی از دولت مورد مبارزه قرار بگيرد و نه با يك نظم اجتماعی. بنيان گذاران جمهوری آمريكا بزرگترين دشواری سرراه خويش را در اين می‌ديدند كه اكثريت مردم بدليل ضرورت تقسيم كار در درون جامعه بگونه‌ای خودبخودی از مشاركت فعال در زندگی عمومی و سياسی كشور بازمی ماندند. يونانيان باستان اين مشكل را بدان ترتيب حل می‌كردند كه آزادانی كه نمی‌توانستند در امور سياسی كشور شركت جويند، خود را با پرداخت مبلغی از آن معاف می‌كردند. اگرچه پدران انقلاب آمريكا انديشه‌های خود را بطوركلی به مناسبات و انديشه‌های يونانی و رومی پيوند می‌زدند، با اينحال انقلابهای دوران جديد دو شكل از دمكراسی را بوجود آوردند؛ دمكراسی احزاب و دمكراسی شوراها. تفاوت اساسی ميان اين دو گونه دمكراسی اينست كه نخستين آن يعنی دمكراسی احزاب بر شالوده نمايندگی استوار است، در حاليكه دومی يعنی دمكراسی شورايی خواستار مشاركت مستقيم همه شهروندان در تصميم گيريها می‌شود. نقطه ضعف دمكراسی احزاب در تمايل آن بسوی يك "اليگارشی" بچشم می‌خورد، يعنی برآمد يك طبقه از سياستمداران حرفه‌ای كه بيشتر در انديشه نگاهداشت (حفظ) منافع خويش هستند تا منافع مردم. در پيامد آن سياستمداران به كارمندانی تبديل خواهند شد كه وجود مفاهيمی مانند "خوشبختی عمومی" ، "مصالح عمومی" و "آزادی عمومی" را انكار و تكذيب و ازاينرو بگونه‌ای وانمود می‌كنند كه "امر سياست يك بار بزرگ برای آنان می‌باشد" و" بنابراين هدف غايی و نهايی سياست خود فراتر از امر عمومی و در نتيجه در محدوده زندگی شخصی هر شهروندی قرار دارد". و در بدترين حالت دولت در پايان همانگونه كه نظريه ماركسيستی می‌گويد، كاملا زوال می‌يابد.
بنابراين تفاوت‌های ميان احزاب در پايان ناچيز و بی اهميت خواهند بود و تنها بديل اين موقعيت تشكيل شوراها می‌باشد _ و در اينجا نظر آرنت هم حوزه بندی نمايندگی توسط جفرسون را دربرمی گيرد، هم مجمع عمومی فرانسه را، هم انجمن‌های شهرداری آلمان را و هم شوراهای آغاز تشكيل دولت شوروی را. تنها اين شوراها بنظر هانا آرنت امكان عمل سياسی را فراهم می‌آورند.
"اگر هدف غايی انقلاب را "بنيان گذاری آزادی" بدانيم، ... آنگاه اين جمهوری‌ها و يا شوراها كه در چارچوب آنها هر كسی آزادی خود را بكار می‌بندد و بنابراين بگونه‌ای مثبت آزاد است، (هدف) جمهوری در بنياد خود (برآورده شده است) ... در حاليكه پيشنهاده اصلی دستگاه شورايی (انجمنی) ... می‌باشد، و هيچكس را نمی‌توان "خوشبخت" ناميد كه در امور عمومی شركت نمی‌جويد، و هيچكس آزاد و خوشبخت نيست، هنگامی كه هيچ قدرتی ندارد، يعنی در قدرت عمومی شريك نيست".
در اينجا من بايد گوشه‌ای از انتقادهای خود را نسبت به نظريه هانا آرنت مطرح كنم. اين امر كه انديشيدن به نهادهای سياسی در اين كتاب توجه نظريه پردازان را بخود جلب نكرده است، تفاوت اصلی كتاب "انقلاب" با ديگر آثار آرنت است. اگرچه كتاب "انقلاب" می‌توانست يك كتاب تاريخی باشد، بگونه غريبی غير تاريخی است، با وجوديكه اين كتاب اهميت فراتاريخی بسيار دارد. دشواری فهم پرسمان‌های اين كتاب آنجايی بنظر می‌آيد كه خواننده استدلال‌های قوی هانا آرنت را پيگيری می‌كند، اما اين استدلال‌ها با پرسش‌های تاريخی مشخص خوانايی ندارند.
آيا واقعا انقلاب آمريكا "پيروزمندتر" از انقلاب فرانسه بود؟ آيا هدف اساسی انقلابها"بنيان گذاری آزادی" است؟ آيا انقلاب آمريكا در آغاز اساسا يك شورش برای نپرداختن ماليات به انگلستان نبود؟ آيا آرنت نيروی وادارگری انديشه‌های ماركسيستی را درست ارزيابی می‌كند؟ آيا انقلاب فرانسه واقعا بدليل طرح پرسمان‌های اجتماعی در آن شكست خورد؟ آيا هم سنجی انقلابهای آمريكا و فرانسه بعنوان دو مدل كلاسيك انقلابها نتيجه بخش و موثر است يا می‌بايست انقلاب روسيه و انقلابهای جهان سوم در سده بيستم را نيز در نظر گرفت؟ آيا هانا آرنت در مورد امكانات پيروزی و عملكرد دستگاه شورايی و انجمنی مبالغه نمی‌كند؟ آيا در اين كتاب واقعيت‌های تاريخی درست بيان شده اند؟ و در پايان اين پرسش كه چه تاثيری آثار توكويل، ادموند برك، هگل، ماركس، لنين و رزا لوكزامبورك بر هانا آرنت گذاشته اند؟
همه اين پرسش‌ها البته مهم هستند، اما در بررسی مفهوم تاريخی نقش درجه دوم دارند. هانا آرنت برخلاف انديشمندان همدوره خويش براين باور بود كه حل پرسمان‌های سياسی را نمی‌توان از گذشته و يا از يادگيری تاريخ نتيجه گرفت و پرسش‌های اشكال دولتی و حكومتی و همچنين ضمانت‌های حقوق بشر و حقوق مدنی و امكانات مشاركت سياسی تنها با ياری خرد سياسی حل شدنی است كه خود را در صورت لزوم از سنت‌های جامعه جدا می‌كنند. من در ادامه اين مقاله می‌كوشم، نشان دهم كه درونه (محتوای) فرا تاريخی كتاب "انقلاب" هانا آرنت بر مبنای انتقال دوگانگی خرد و تاريخ به دوگانگی انقلابهای آمريكا و فرانسه قرار دارد.

برخی نگرشهای تاريخی
همانگونه كه توكويل يادآوری می‌كند، انقلاب در فرانسه بدون فراخوان خرد و بدون فلسفه روشنگری و تاثير آن بر خودآگاهی جمعی تصورناپذير می‌نمود. آغازگاه تكامل انقلاب فرانسه بنظر توكويل در "نامه‌های انسانی" روشنگران فرانسه بود كه برآمد يك سرشت روشنفكری را بعنوان "ذهن در فضا معلق" نويد می‌داد، "در فضا معلق" بدينمعنی كه اين روشنفكران تجربه كمی در مسايل مربوط به سياست داشتند و از اينرو آنان نه تنها انديشه‌های جاری و سنتی را نمی‌پذيرفتند، بلكه بدون توجه به سنت‌ها و امور جاری، انديشه‌ها و نظريه‌های تازه‌ای را پی می‌ريختند، "كه به هر راهی كه می‌رفتند، آغازگاه حركت آنان چنين بود: آنان (روشنگران فرانسه) بر اين باور بودند كه می‌بايستی بجای آداب و رسوم و قواعد و قوانين سنتی، كه جامعه آنزمان را هدايت می‌كرد، قواعد و قوانين ساده تری به كرسی بنشينند كه از خرد و حقوق طبيعی نتيجه شده اند".
محبوبيت "نامه‌های انسانی" نزد توده‌های مردم را بنظر توكويل چنين می‌توان توضيح داد كه اين توده‌های مردم از روندهای جاری و واقعی سياست بدور بودند و خودشان در رويدادهای سياسی سنتی و روندهای تصميم گيری آن شركت نداشتند: "اگر فرانسويان هنوز مانند گردهم آيی‌های رسته‌ای (در سده‌های ميانه) در دولت شركت می‌داشتند، ... آنان بطور يقين هرگز مانند آنزمان (زمان انقلاب فرانسه) با ايده‌های نويسندگان برافروخته نمی‌گشتند، (در چنين حالتی) آنان در عمل سياسی شركت می‌داشتند، كه ايشان را در برابر بحثهای نظری مصون نگاه می‌داشت. اگر آنان (مردم فرانسه) مانند انگليسيها از اين توانايی برخوردار بودند كه روح نهادهای كهن خويش را؛ بدون ويران كردن آن بتدريج با كردمان‌های تازه تغيير دهند، شايد آنان اينگونه آماده نبودند نهادهای تازه بوجود بياورند."
در واقع و آنچنان كه در نقل قول‌های بالا از توكويل نشان داده شد، ايده‌های انقلابيون فرانسه با آن سرعتی كه هانا آرنت می‌گويد، به نهادهای سياسی تبديل نگشتند. پيش از اعلام "بيانيه حقوق بشر و حقوق مدنی" در 26 آگوست 1789 اين انقلابيون در بيانيه‌ای خواستار "قانون اساسی پادشاهی، برقراری دوباره نظم عمومی و نگاهداشت اصول اساسی پادشاهی" شده بودند. در اين بيانيه همچنين از لويی شانزدهم بعنوان "بازسازنده آزادی فرانسه" ياد شده بود. حتی پس از لغو قانون اشرافيت موروثی در يونی 1790 دوسال و نيم تا فروپاشی پادشاهی و اعدام شاه به درازا كشيد. بنابراين حقوق طبيعی و حقوق تاريخی نخست بهيچوجه بعنوان بنيان‌های متضاد در نظر گرفته نمی‌شدند، بلكه می‌بايستی با يكديگر به وحدت می‌رسيدند_ گزينه‌ای كه در قانون اساسی پادشاهی ليبرال در سال 1791 بصورت مانيفستی به اجرا درآمد. در نوامبر 1792 روبسپير در مخالفت با اين قانون اساسی می‌گفت: "هواداران واقعی جمهوری متقاعد شده‌اند كه يك پادشاه رهبر خوبی برای هدايت ملت بسوی تصرف آزادی‌های جهانشمول نيست و ما به ياری خرد و نه با نيروی زور جنگ افزارها می‌توانيم هدف‌های اصلی انقلاب مشهورمان را در جهان اعلام كنيم".
و دست آخر در زمانی كه در فرانسه تلاش می‌شد، همه سنت‌های سياسی را بسود يك شكل جديد فرمانروايی بكناری بزنند، تاريخ از در پشتی بدرون می‌آمد و در سياست دخالت می‌كرد، زيرا كه انقلابيون فرانسه اتفاقا شكل‌های جديد فرمانروايی را بعنوان ضرورتی تاريخی توجيه می‌كردند. در حاليكه می‌توان نيروی وادارگری انقلاب فرانسه را بعنوان جابجايی گرانيگاه از خرد ناتاريخی بسوی تاريخگرايی عقلانی و ضروری تفسير كرد، تاريخ سرزمينهای آنگلوساكسون بصورتی وارونه در آيينه بنظر می‌آيند. "انقلاب شكوهمند" انگلستان در سال 1688 كه با آن مدرنيته انگليسی آغاز می‌شود، كمتر ويژگی‌های يك انقلاب را داراست، بلكه اين انقلاب بيشتر يك "دوره بازگشت" بسوی مناسبات سنتی به حساب می‌آيد و در اين باره ميان دانشمندان غربی اتفاق نظر نسبی وجود دارد. بطور كلی چنين بنظر می‌رسد كه روحيه انگليسی؛ همچنانكه ادموند برك می‌گويد، بيشتر بدان تمايل دارد كه ساختارهای مرسوم را كه از پيشينيان به ارث رسيده‌اند، نگاه بدارد و در صورت لزوم آنها را اصلاح كند، تا اينكه بدنبال يك گسست و برش قطعی و راديكال با اين ساختارها و بسود ساختارهای تازه و ناشناخته دستگاه‌های جديد برآيد.
انقلاب آمريكا تا اندازه‌ای در درون اين سنت انديشگی و سياسی قرار می‌گيرد. در آغاز جنگهای استقلال هدف انقلابيون آينده آمريكا اين بود كه حقوق قديمی خود _ يعنی حقوق همه انگليسی‌ها را بازسازی كنند. حتی در سال 1775 هنگامی كه پدران انقلاب آمريكا ارتش مستعمراتی را برپا می‌كردند، می‌كوشيدند انگلستان را به همراهی با خواسته‌های خود ترغيب كنند و اين البته در لندن به واكنش‌های مخالفت آميزی انجاميد. در اين زمان انگلستان بر برتری نظامی خود در برابر مستعمرات آمريكايی تاكيد می‌ورزيد و بدنبال آن كنگره آمريكا در چهارم جولای 1776 بيانيه استقلال آمريكا را تصويب كرد كه در سال 1778 به جنگ ميان آمريكای مستعمره و سرزمين مادر (انگلستان) انجاميد. هدف اساسی آمريكايی‌ها در آغاز جدايی از انگلستان نبود، بلكه آنان بازسازی حقوق خويش را می‌خواستند و در سرلوحه آن حق تعيين تكليف بر ماليات بندی برروی كالاهای انگليسی.
بهمين دليل ادموند برك بعنوان يك سنت گرا و محافظه كار ناب و مخالف انقلاب فرانسه، جانب گونه آمريكايی انقلاب را می‌گرفت. تازه در زمانی كه تاج و تخت انگلستان از پذيرش خواسته‌های آمريكايی‌ها سرباززد، بنيان گذاری يك كشور جديد (آمريكا) و تصويب يك قانون اساسی جديد سرمشق اصلی كسانی شد كه امروزه نه بعنوان جدايی طلبان بلكه بعنوان پدران انقلاب آمريكا جايی بزرگ در تاريخ اين كشور دارند. توماس پين يكی از پدران انقلاب و قانون اساسی آمريكا در سال 1776 در رساله خود زير نام "عقل سليم" كه پس از چاپ در مدتی كمتر از سه ماه صد و بيست هزار نسخه آن بفروش رفت، می‌گويد: "بخش‌هايی از قانون اساسی انگلستان باقيمانده جباريت كهن است و پادشاهی موروثی نامشروع است."

در ستايش انقلاب آمريكا
در رابطه با انگيزه‌های انقلابهای آمريكا و فرانسه، هانا آرنت بر اين باور است كه انقلابيون فرانسه مصمم بودند، كارها و قضايای سياسی را از سنگينی بار تاريخی آن جدا كرده و آنها را بوسيله خرد به پيش ببرند، در حاليكه انقلابيون آمريكايی تنها زير تاثير موقعيت سخت جنگی آماده بودند درك سياسی سنتی خود را مورد بازبينی و بازنگری قرار دهند. اما هانا آرنت با اين توضيح راضی نمی‌شود. آرنت در كتاب "انقلاب" توجه خود را بيشتر روی پيامدهای انقلابهای آمريكا و فرانسه متمركز می‌كند تا خاستگاه و آغازگاه اين انقلابها. تز معروف هانا آرنت اينست كه انقلاب فرانسه بر مبنای خرد و عقلانيت صورت گرفت و انقلاب آمريكا برمبنای تاريخ و سنت. از اينجا می‌توان تفسير فراتاريخی تاريخ مدرنيته توسط هانا آرنت را فهميد.
بنظر آرنت در انقلاب آمريكا چرخش و تحول اساسی از ديدگاه سنتی بسوی ديدگاه عقلانی صورت گرفت، كه بدينصورت تجلی می‌كرد كه دست آخر تنها از حقوق طبيعی انسان‌ها سخن می‌گفت و بالاترين اقتدار را از آن خدای اشارتگری می‌ديد، كه خود نيز بدان باور نداشت، در حاليكه در فرانسه چرخش و تحول اساسی از ديدگاه عقلانيت بسوی ديدگاه مركزيت تاريخی ديده می‌شود. به باور آرنت تفاوتی اساسی در درك و برداشت انگليسی‌ها (و بدنبال آن آمريكايی‌ها) و فرانسوی‌ها (و بدنبال آن در قاره اروپا) از تاريخ موجود است. برای آنگلوساكسونها تاريخ يك دوره پايان يافته است، در حاليكه برای فرانسويان تاريخ همواره ازنو روزآمد می‌شود. اگر ما به آمريكا بنگريم، درخواهيم يافت كه تاريخ در كليت آن يك رويكرد اروپايی و نه آمريكايی است. در آمريكا البته گسترش و پيشرفت ايالات متحده از زمان انقلاب در مدارس و دانشگاه‌ها آموخته می‌شود، اما بطور كلی در آمريكا توجه كمتری به تاريخ صورت می‌گيرد تا در قاره اروپا.
همچنين در تفسير هانا آرنت، رويدادهای انقلاب آمريكا بعنوان نمونه آرمانی انقلاب هدايت شده توسط فهميده می‌شود، كه همه سنت‌ها را بكناری می‌زند، هنگامی كه اين سنت‌ها هيچگونه دستورالعملی برای اكنون ندارند. آمريكايی‌ها بمانند روميان باستان اندوخته‌های تمثيلی را تنها زمانی بكارمی بندند كه سودمندی برای اكنون آنان داشته باشد. "در نوشته‌های پدران آمريكا يكرشته از اظهار نظرهايی ديده می‌شود كه اعلام می‌كنند: تجربه بهترين راهبر ماست و خرد می‌تواند ما را به لغزش بيندازد. از اين واژگان چنين برمی آيد كه چگونه آنان (پدران آمريكا) به امر تازگی آزمايش خود آگاهی داشتند، كه برايش در آنزمان هيچ نظريه معتبری وجود نداشت." بنظر آرنت اتفاقا همين كمبود مثالهای تاريخی، انقلابيون آمريكا را برآن می‌داشت كه به خرد خويش بازگردند و مرجعيت خرد انسانی را بپذيرند. و زمانی كه او می‌نويسد: "البته انقلاب آمريكا با مراجعه به تجربه و نه خردورزی صورت گرفته است"، منظور او تجربيات شخصی پدران قانون اساسی آمريكا می‌باشد و ازاينرو خرد عملی آنان را در نظر دارد در برابر خرد نظری پدران انقلاب فرانسه.
مفهوم خرد، كه آرنت آن را در انقلاب آمريكا دخيل می‌بيند، سه ويژگی و شاخص اساسی دارد. نخست اينكه اين خرد در خدمت عمل سياسی قرار می‌گيرد. دوم آنكه اين خرد نتيجه عقل سليمی است كه خود را نماينده حقيقت نمی‌پندارد، بلكه خود را نماينده يك عقيده و رای و نظر می‌داند كه ويژگی آن اينست كه عقايد (همچنين خردمندانه) ديگری در كنارش قرار دارند. اين عقايد بسيارگانی (كثرت) پيش شرط‌های اساسی عمل سياسی را بازتاب می‌دهند. در اينجا هانا آرنت از جيمز مديسون يكی از پدران انقلاب و قانون اساسی آمريكا اين گفته را می‌آورد كه: "حزب و فراكسيون(حزبی) در دامان دولت آرا و تفاوت‌های بينشی را بازتاب می‌دهند، زيرا خرد بشری لغزش پذير است و انسان البته آزاد است كه از خرد خود بهره بگيرد." و سومين ويژگی انقلابيون آمريكا به باور هانا آرنت اينست كه خرد انقلابيون آمريكا زير تاثير و زيرپرتو شور و احساسات آنان قرار نگرفت: "آنان (انقلابيون آمريكا) گويی در جزيره‌ای نشسته بودند، زير تاثير هيچ درد و رنجی به لغزش نمی‌افتادند، هيچ تنگدستی و پريشانی آنان را وانمی داشت كه به همدردی روی بياورند و خرد خود را بكناری نهند."
اگر ما تشريح و استدلال هانا آرنت را دنبال كنيم، شور و شوق او را كه خود نيز يك شهروند آمريكايی شده بود درخواهيم يافت. تصويری كه هانا آرنت از انقلاب آمريكا به ما ارايه می‌دهد، با تصويری كه خود آمريكايی‌ها از تاريخ شان عرضه می‌كنند، همخوانی و هماهنگی دارد، بدين ترتيب كه آمريكايی‌ها هيچ چيزی را بطور ارگانيك يا منطقی از گذشته به وام نگرفته‌اند، بلكه همواره نمونه‌ها و مثالهای را از گذشته برگزيده‌اند و آن را بر اساس درونه دستورالعمل آن بكار بسته اند:
"مردان انقلاب (آمريكا) خود را بهيچوجه واسته به سنت‌ها نمی‌ديدند، آنان به روشنگری خويش می‌باليدند و هيچگونه پيشداوری نداشتند. و از آنجايی كه آنان هنوز نمی‌دانستند اين ناوابستگی شان برايشان چه به ارمغان خواهد آورد، فارغ از احساساتيگری و شور و شوقی بودند كه اشتياق و حسرت روزهای خوش گذشته را داشته باشند، كه در آغاز سده نوزدهم مدروز بود. آنان توجه خود را به دوران باستان معطوف می‌كردند، نه از آگاهی به سنت، بلكه برعكس، زيرا برای آنان روشن بود كه در دوران باستان چيزی كشف خواهند كرد، كه سنت نمی‌تواند به آنها بدهد. آنان در جستجوی تجربيات كهن بودند تا الگوها و نمادهای خويش را بيابند و البته آنها را يافتند _ برخلاف همه تحسين‌های سخنورانه‌ای كه آنان در باره بزرگی و شكوه آتن و يونان باستان می‌سرودند _ تنها در جايی كه ماكياولی هم بجستجوی آن برخاست و آن را يافت، بودند، يعنی در تاريخ و نهادهای جمهوری روم".

دوگانگی خرد و تاريخ و دوگانگی انقلابهای آمريكا و فرانسه
خرد و تاريخ نزد هانا آرنت هيچ پيوند ارگانيكی با يكديگر ندارند، بلكه بيشتر بصورت متضاد با يكديگر درنظر گرفته می‌شوند. نمادهای تصميم گيری‌های خردمندانه و منطقی را به باور آرنت نمی‌توان از آداب و رسوم و سنت‌ها بيرون كشيد، بلكه برعكس اين تصميم گيری‌ها را بايد از زير تاثير و نفوذ آداب و رسوم و سنت‌ها بركنارنگاه داشت. اما نه تنها خرد و تاريخ گوهرهای متضادی هستند، بلكه اين را می‌توان در باره خرد و حقيقت نيز گفت. نزد آرنت انقلابيون آمريكا ميان خرد و حقيقت نيز ستيزه‌ای می‌ديدند، زيرا خرد (برخلاف فهم) عقايدی را بوجود می‌آورد، كه برابر تعريف اتفاقا در تضاد با حقيقت قرار دارند.
اگرچه اين تز آرنت در نگاه نخستين ساده انگارانه بنظر می‌آيد، اما او در اينجا به يك نكته مهم می‌رسد. بهرروی يك نگاه به تاريخ انقلاب آمريكا نشان می‌دهد كه ادعای آرنت درست است. بنيامين فرانكلين در سپتامبر 1787 در سخنرانی خود زير عنوان "سازش" در كنگره آمريكا می‌كوشيد تمركزگرايان و محلی گرايان و همچنين ليبرالها و اقتدارگرايان را با يكديگر آشتی دهد. فرانكلين می‌گويد: "من ديرزمانی زيسته ام كه در شرايط گوناگون و در نتيجه اطلاعات بهتر و يا ژرف انديشی بيشتر اين تجربه را بدست بياورم تا بتوانم آرا و عقايد خود را حتی در باره مهمترين مسايل تغيير دهم، عقايدی كه زمانی آنها را درست می‌پنداشتم _ و اكنون ديگر آنها را درست نمی‌دانم. ... اكثريت انسانها ... می‌انديشند كه حق با آنهاست و حقيقت را دريافته‌اند، و هرجا كه ديگران نظر ديگری دارند، آن را خطا می‌دانند. استيل؛ يك پروتستان به پاپ می‌گويد: تنها تفاوت‌های كليساهای ما اينست كه كليسای كاتوليك و كليسای انگلستان هردو در اين يقين بسر می‌برند كه كليسای آنان بی لغزش و خطاست. ... با چنين احساساتی، آقايان، من موافقت خود را با اين قانون اساسی با تمام خطاهای آن اعلام می‌كنم، و اگر لغزشی در اين قانون اساسی وجود داشته باشد، با اينحال من لازم می‌دانم، ما يك دولت داشته باشيم."
هانا آرنت چنين استدلال می‌كند: در حاليكه در آمريكا خرد و حقيقت و شور يك مثلث متناسب را تشكيل می‌داد، انقلابيون فرانسه بسمتی متمايل بودند كه خرد و حقيقت را با يكديگر هم معنی و همسان بپندارند و شور را بعنوان متضاد با هردو آنها بينگارند. اين امر پيامدهای قطعی برای عمل سياسی دربر داشت، زيرا انقلابيون فرانسه عقيده داشتند: "كه خرد نه تنها مزاحم روند حركت شور می‌باشد، بلكه حتی مزاح عملكرد همدردی نيز هست. ... خرد انسان را خودخواه می‌كند، و جلو همدردی با بيچارگان را می‌گيرد." اينچنين بنظر آرنت شورش عليه خرد در واقع نه ما رمانتيسم و محافظه كاری مخالف با انقلاب فرانسه شكل می‌گيرد، بلكه اين شورش عليه خرد با خود انقلابيون فرانسه آغاز می‌شود. با اين تاكيد قوی روی "شور و شوق" كه بنظر آرنت معنايی برابر ناخردمندی فرانسوی‌ها می‌دهد، او شالوده تز معروف خود را مبنی بر اينكه انقلاب فرانسه با وجود روشنگری پيش از آن يك پروژه غير عقلانی بود، فرموله می‌كند.
در پشت انتقاد هانا آرنت به انقلاب فرانسه، انتقاد او به تفسيرهای تجربه اين انقلاب توسط ايده آليسم آلمانی نهفته است. هگل حدس كانت را كه تارخی بگونه‌ای عقلانی پيش رفته است، بصورت يك دستگاه فلسفی درآورد كه برابر ان اگر انسان تاريخ را بدقت بخواند، قانونمندی‌های آن را درخواهد يافت. هگل ستيزه ظاهری خرد و تاريخ را از ميان برمی دارد و آنها را با سنتزی بهم گره می‌زند: برابر اين نظر سنت خردمندانه است و خرد با تاريخ مشروط می‌شود. در نتيجه تاريخ يك روند ديالكتيكی روبه جلو و روبه پيشرفت است. در واقع اين تصوير و تصور از پنداشت انقلاب فرانسه در اگاهی نسبت به آن تاثير بسزايی داشته است. رديكاليزه تر شدن تدريجی انقلابيون، از بين بردن گام به گام اشرافيت و پادشاهی موروثی، تغيير جهت دادن اين انقلاب به يك ديكتاتوری نظامی و در پايان سقوط ناپليون، بعنوان روندهايی رخ می‌نمايند، كه پيشرفت و پسرفت در آن بگونه‌ای متناوب بدنبال هم می‌آيند و در پايان يك تكامل تاريخی جديدی براه می‌اندازند. بدين ترتيب می‌توان فهميد كه تاثير انقلاب فرانسه بر انديشه هگل بمراتب نيرومندتر از تاثير انقلاب آمريكا بود، كه هگل آن را تنها يك "تغيير موقعيت" می‌دانست: مستعمراتی (آمريكا) كه خود را از سرزمين مادر (انگلستان) و پادشاهی آن جدا می‌كرد، تا يك جمهوری مستقل بنيان بگذارد، كه همانقدر ايستا بود كه پيش از آن سرزمين مادری و مستعمرات آن.
آرنت بر اين باور بود كه "زاده شدن مفهوم مدرن تاريخی در فلسفه هگلی" نتيجه زيانبار انقلاب فرانسه بود. خطرناكترين بخش اين فلسفه بنظر آرنت اختراع خرد تاريخی است. اين اختراع بگونه‌ای بلاواسطه به عملگرايان عرصه سياست منتقل شد، زيرا آنان در درك خود "خويشتن را بعنوان مجريان تاريخ و كارگزاران ضرورت" می‌شناختند. نتيجه اين بود كه " آرمان آزادی در انديشه انقلابی گم گشت و بجای آن مقوله ضرورت نشست." بدتر از آن بويژه اين بود كه ايده ضرورت تاريخی بعنوان توجيهی برای ترور به حساب می‌آمد و با اين برهان خود را حقدار جلوه می‌داد كه "جنايتهای ويژه‌ای كه عليه انقلاب انجام می‌شوند، می‌بايستی از سوی خود تاريخ شناخته و مورد مبارزه قرار بگيرند، حتی اگر هيچ "جنايتكاری" وجود نداشته باشد، كه آن جنايتها را انجام داده باشد." بنظر آرنت اين "تاكتيك" برای نخستين بار در انقلاب روسيه بطور كامل اجرا شد، زيرا در انقلاب فرانسه بيشك هنوز آن "زبردستی ايديولوژيك" انقلاب اكتبر بوجد نيامده بود كه "دشمن عينی" را شناسايی كند. عمل به آن تاكتيك اما كهن تر از مفهوم آن بود و در همان انقلاب فرانسه سنگ بنای آن گذارده شده بود. آرنت برهان می‌آورد، كه حكومت ترور و وحشت روبسپير "به يك دشمن فرضی و واقعی و مخفی و به يك جنايت فرضی و واقعی گره می‌خورد" و اينكه تلاش می‌شد "نقاب از چهره خيانتكاران مخفی بدرند، اما نه اينكه ... نقاب خيانتكاران را به مردم نشان دهند تا يقين يابند كه در اين بالماسكه خونين "جنبش‌های ديالكتيكی" همه نقش‌ها وجود دارند."
اين برهان با توجه به طبيعت و دامنه‌ای كه حكومت ترور و وحشت سرانجام بدان رسيد، لرزان و سست بنظر می‌آيد، زيرا هانا آرنت با همين مكانيسم در كتاب "سرشت و سرچشمه فرمانروايی تماميت خواه" اصل سيادت تماميت خواهانه را بوسيله ترور تشريح می‌كند و توضيح می‌دهد و در اينجا تفسير آرنت بگونه‌ای طنزآميز دقيقا همان تفسير هگلی است: يعنی اينكه حكومت ترور نتيجه ضروری تاش بيهوده‌ای است كه می‌كوشد جهان را بر اساس اصول انتزاعی بسازد. همه اينهايی كه من تاكنون برشمردم، هنوز بگونه‌ای كامل و ورشن بيزاری تك هنجارانه آرنت را نسبت به انقلاب فرانسه و تحسين ساده انگارانه و يكجانبه او را نسبت به انقلاب آمريكا توضيح نمی‌دهد. برای اينكه اين مساله را بهتر بفهميم، می‌بايستی تاريخ فرانسه و آمريكا را پس از انقلابهايشان دقيقتر زير ذره بين قرار دهيم، يعنی پيدايش كشور_ملت‌ها در قاره اروپا و بنيان گذاری نخستين دولت مدرن كه به يك ملت و قوم ويژه متكی نبود يعنی آمريكا را در نظر بگيريم. در اين رابطه من می‌خواهم نخست تصويری از تفسير آرنت از فلسفه هگل را پيش كشم، زيرا تفسيرهای آرنت از انقلاب فرانسه بدون شناخت انتقاد بنيادی او به فلسفه تاريخ هگل فهم ناپذير می‌نمايد.

انتقاد هانا آرنت به فلسفه تاريخ هگل
انتقاد هانا آرنت به فلسفه تاريخ هگل سه وجه اصلی اين فلسفه را نشانه می‌گيرد، كه با يكديگر در پيوند تنگاتنگ قرار دارند: انديشه روند حركت تاريخ، ايده تاريخ جهانی و ديالكتيك آزادی و ضرورت. انتقاد آرنت به انديشه حركت تاريخ بصورت يك روند كه در مركز آن نقد ترتيب و دسته بندی رويدادهای تك به تك در جريان تاريخی قرار دارد، اينست كه در درك جريان تاريخی، اهميت رويدادهای تك به تك نفی می‌شوند و من پيشتر به آن اشاره كردم. ايده تاريخ جهانی را آرنت در اصل در عملكرد انقلابيون و نه در مشاهده مشاهده گران و تحليلگران آن انقلابها می‌بيند. اين تلاش در امر سياست جهانی ناگزير شكست خواهد خورد "زمانی كه مشخص گشت، نه جمهوری، بلكه بهرروی در اروپا، كشور_ملت‌ها تنها دستاورد بازگشت ناپذير انقلاب بود."
اگر ايده سياست جهانی نيز اجرا ناپذير می‌باشد، پس فلسفه نيز در خطای باور به يك حقيقت جهانشمول تاريخی بسر می‌برد، _ در حاليكه در تاريخ موضوع يك قلمرو ويژه در ميان است "كه بوسيله روابط متقابل انسانها شكل می‌گيرد و از اينرو بطور قطع نسبی است." بنظر هانا آرنت هگل بگونه‌ای تراژيك اين امر را ناديده می‌گيرد كه ايده حقيقت تاريخی يك تناقض در خود و يك ايده نقص دار است. از اين ديدگاه، هر تلاشی كه بخواهد از تاريخ يك حقيقت جهانشمول را بيرون بكشد و نتيجه بگيرد، نه تنها خطاست، بلكه حتی فاجعه آميز می‌باشد. اتفاقا اين واقعيت كه تاريخنگاری همواره بگونه‌ای ملی نوشته می‌شود، را می‌توان كمتر بعنوان نشانه‌ای برای ايديولوژی ملی، بلكه بيشتر بعنوان خاطره جمعی يك ملت در نظر گرفت كه امر وجود چندين ملت در جهان را در خود مستتر دارد و برای هر ملتی حقيقت تاريخی ويژه منطقه خود را می‌پذيرد. " زيرا انسانها بعنوان شهروندان می‌توانند نظرات متفاوتی داشته باشند، اما انسانها بعنوان اعضای يك ملت افق حقيقتشان البته بوسيله تاريخ و تجربه ملی خود محدود می‌شود."
يكسان انگاری آزادی و ضرورت نزد هگل، بنظر آرنت "شايد دهشتناكترين و تحمل ناپذيرترين تناقض (پارادكس) در همه انديشه‌های دوران مدرن است". با اين يكسان انگاری، هگل بزرگترين بخت مدرنيته يعنی آشتی ميان نظر و عمل را می‌سوزاند. "دوران جديد، و پيش از همه با انقلابهای تكان دهنده آن، همواره اين اميد را در دلها زنده می‌كرد، كه ستيزه ميان انديشمندان و عملگران پايان يابد، و در واژگان توكويل كه يك جهان نو دانش سياسی نو را بوجود می‌آورد (فرموله می‌شود). اين واقعيت كه اين اميد برآورده نشد، (نتيجه) فلسفه تاريخ سده نوزدهم است _ و (اين) فلسفه آشكارا به ما نيرو و سرسختی فوق العاده سنت‌های انديشگی ما را می‌نماياند، كه اگرچه همه وارونه كردن‌ها و ارزيابی‌های دوباره ارزشها را تاب آورده است، كه بوسيله آن (انديشه‌های) سده نوزدهم اينگونه نوميدانه می‌كوشيدند به آن نقب بزنند و آن را ويران كنند."
آن چيزی كه در اينجا بنظر آرنت شكست می‌خورد، تلاشی بود كه برای از ميان برداشتن ستيزه فلسفه و سياست صورت می‌گرفت، كه از زمان دادگاه سقراط تاريخ غرب را شكل می‌دهد. اگر اين تلاش برای سنتزگيری ميان فلسفه و سياست پيروز می‌گشت، دو امكان را در جلو ما می‌گشود. از يكسو انتقال اصول معتبر فلسفی بود كه از زمان افلاتون به عرصه سياست وارد گشتند و بدين ترتيب سياست و تاريخ نشستگاه حقيقت می‌گشتند. خطر موجود در اين ميان ابزاری شدن تاريخ براب ايديولوژی‌های سياسی بود كه به تجزيه سياست بوسيله انديشه‌های ايديولوژيك می‌انجاميد. بنظر آرنت يك از راههايی كه مدرنيته بدان انجاميده است، گونه فرمانروايی تماميت خواه می‌باشد. در اينجا انقلابها ثابت كرده‌اند، كه اين نظريه بگونه‌ای تراژيك درست است و اين اثبات نظری در آنجايی خود را با شدت و حدت بيشتری نمايان می‌كند، كه برخی می‌خواستند به تاريخ، كه با ميانجيگری ماركس بعنوان تداوم ايده ضرورت تاريخی و پيروی از قوانين فرضی دست يازند.
اما يك امكان ديگر برای سنتزگيری از سياست و فلسفه اينست كه بسيارگانی (كثرت) اساسی موجود در سياست را به انديشه تعميم دهيم؛ در اينجا ما به ديالكتيك سقراطی می‌رسيم، كه نه تنها به يك حقيقت جهانشمول و عمومی نمی‌رسد، بلكه در روند بازتاب‌های جاودانی انديشه به حقيقت‌های عرصه‌ای و منطقه‌ای بسيار دست پيدا می‌كند. اين گزينه دوم بنظر هانا آرنت توانمندی مثبت مدرنيته است. اگرچه جستجو برای حقيقت در سياست به اختراع ايديولوژی‌ها انجاميد، كه رژيم‌های تماميت خواه سده بيستم را بوجود آوردند، اما امكان آغازی دوباره در سياست بهمان اندازه موجود است، كه امكان ويرانی فضای سياسی بوسيله نازيسم و فاشيسم و استالينيسم موجود بود.
اين آغاز دوباره البته تنها در صورتی ممكن است، كه ما فلسفه تاريخ هگل را بكناری بگذاريم، و خود را از اين انديشه جدا كنيم كه در انقلاب فرانسه يك طرح تاريخ جهانی را كشف می‌كرد و واژگان توكويل را بياد آوريم كه برای فهم سياست در بيشتر موارد و البته نه هميشه يك مدل سياسی وجود ندارد: توكويل در كتاب "دمكراسی در آمريكا" چنين می‌گويد: "چشم انداز من از دورانی به دورانی ديگر و تا گذشته دور می‌رسد. اما من هيچ شباهتی به آنچه در جلو چشمانم می‌گذرد، نمی‌بينم؛ گذشته نور خود را ديگر بر آينده نمی‌تاباند و روح بشر بسوی تاريكی می‌گرايد."
كمبود بازتابهای فلسفی در سنت گفتاری و نوشتاری آمريكا و در نتيجه كمبود شكلگيری مفاهيم آن در اين كشور، بزرگترين نقص آمريكا و انقلاب آن بنظر آرنت می‌باشد. اين نقص "در بيزاری آمريكايی‌ها نسبت به انديشه مفهومی می‌باشد كه نتيجه آن اين بود كه تفسير تاريخ آمريكا بوسيله توكويل انجام گرفت كه زير تاثير مفاهيم و نظريه‌های (اروپايی) قرار داشت كه سرچشمه تجربی آنها را در يكسری روابط تاريخی ديگری بايد يافت. تا سرانجام كه در سده كنونی (سده بيستم) هيچ سرزمين ديگری (بغير از آمريكا) خود را تا به اين اندازه زير نفوذ هر مد بی معنايی قرار نداده است و نه از قبيل (نظريه) "انحطاط غرب"، اما البته از نظر زوال ساختارهای سياسی و اجتماعی اروپا پس از جنگ اول جهانی در نظر بايد گرفت. مبالغه بيش از حد ويژه (آمريكايی‌ها) و تحريف شبه دانشهای بی معنا، بويژه در جامعه شناسی و روانشناسی كه در دهه‌های گذشته خود را در اين سرزمين گسترانيده‌اند، را می‌بايستی به اين واقعيت برگرداند، كه اين نظريه‌ها با انتقال از اين سوی اقيانوس اطلس به ديگر سوی آن، ديگر حتی زمينه ضعيف واقعی خود را نيز از دست می‌دهند، كه زمانی دارای آن بودند و سپس اين( نظريه‌ها) به نابودی عقل سليم انجاميده‌اند. از سوی ديگر شايد اين تاثيرپذيری غريب اين سرزمين (آمريكا) از ايده‌های مبالغه آميز و نظريه‌های عجيب و غريب، اثبات اين نكته باشد كه روح انسانی ، اگر بخواهد كاركرد درستی داشته باشد، به مفاهيم نياز دارد؛ و در زمان‌های دشواری و تنگدستی (روحی) حتی بال‌های اهريمن را نيز می‌خورد."

الگوی فرانسوی كشور_ملت و بديل آمريكايی آن
بنظر هانا آرنت آزادی و خوشبختی عمومی كه اصول انقلابهای سده هجدهم بودند، به مفاهيم ميان تهی و پوچی تبديل گشتند و امروزه بايد پرسيد كه چه چيز از دستاوردهای اين انقلابها به جای مانده است. آرنت نمی‌توانست تصور كند كه چهارده سال پس از مرگش جنگ سرد به پايان می‌رسد و دقيقا در روشنفكران يك جابجايی انديشگی از جستجو برای چگونگی دستگاه اقتصادی به سوی پرسش آزادی سياسی انجام می‌گيرد. بنابراين اينكه نوشته‌های هانا آرنت پس از پايان جنگ سرد، با علاقه بيشتری خوانده می‌شود، جای شگفتی ندارد. از اينرو كتاب "انقلاب" شايد واپسين تلاشی باشد كه می‌خواهد تاريخ را با كمك خرد ارزيابی كند. آنچه اما آرنت را بر آن می‌داشت كه كتاب "انقلاب" را بنويسد، "تكامل اشتباه" فلسفه در نتيجه انقلاب فرانسه نبود، بلكه پيامدهای سياسی اين انقلاب بود، يعنی بويژه ارتقاء ملت بعنوان حاكم تعيين كننده. اين پرسش كه اختراع كشور_ملت چه اهميتی برای روند تاريخ دربر دارد و هانا آرنت چگونه تاريخ پس از انقلاب را تفسير می‌كند، در اينجا از اهميت بسزايی برخوردار است.
بنظر هانا آرنت انگاره كشور_ملت كه پيامد انقلاب فرانسه بود، به بيماری "افسانه پردازی كشور_ملت با يك اراده يكپارچه و يگانه" انجاميد كه مناسبات ستيزه جويانه سياست داخلی و سياست خارجی نتيجه آن بود. برای انقلابيون فرانسه می‌بايستی روشن باشد كه: "اين باصطلاح اراده جمعی (اگر بخواهيم از آن بيشتر از حد يك افسانه بفهميم) هر روز و هر لحظه تغيير می‌كند و بنابراين شالوده‌ای كه برمبنای اراده ملت ساخته شده باشد، (در واقع) برروی شن ساخته شده است. هانا آرنت می‌گويد، در جهان باستان، سياست در درجه نخست سياست داخلی بود، و سياست خارجی تنها به امر بازرگانی و جنگ می‌پرداخت. يك چنين تصوری طبيعتا از انديشه برای كشور_ملت كه برمبنای وحدت ملی بنيان گذاری شده بود، بيگانه بود:
"(روسو) از اين تجربه ناشناخته حركت می‌كرد، كه دو منافع متضاد با يكديگر همدل و همراه خواهند شد، هنگامی كه با يك منفعت سوم رودررو شوند كه هردوی آنها مخالف آن هستند. ... تنها زير پيشنهاده يك تهديد خارجی می‌توان از اتحاد و اتفاق ملی سخن گفت، كه نمونه ايده آل انقلاب فرانسه و هرگونه ديگری از ملی گرايی می‌باشد. بنابراين وحدت ملی تنها می‌تواند در پرسمان‌های مربوط به سياست خارجی تحقق بيابد، و حتی آنجا تنها در صورتی كه پيشنهاده دستكم يك دشمن بالقوه مطرح باشد. تمامی سياستهای ملی كه ما از سده نوزدهم و بيستم می‌شناسيم، در اساس خود به اين واقعيت ساده برمی گردند، و (اين سياست ملی) آشكارا در تداوم نظريه اراده عمومی قرار دارند، كه می‌بايستی به ملت روح (يگانه ای) بدمد و سن ژوست با آن كاملا آشنا بود: تنها مسايل مربوط به سياست خارجی را می‌توان اصلا و اساسا "سياست" ناميد، در حاليكه بقيه عرصه‌های روابط انسانی در چارچوب "جامعه" قرار می‌گيرند." آرنت بر اين باور بود كه اين لغزش مفهومی در انديشه كشور_ملت بود كه سرانجام فرانسه را به جباريت كشاند، آنچنانكه ناپليون خود را تنها قانون مشروط می‌دانست و اينكه تصويب قانون اساسی از بالا يك عمل ديكتاتورمنشانه بود. تنها بديل اين الگوی كشور_ملت تقسيم ناپذير را آرنت در دستگاه فدرال حكومتی ايالات متحده آمريكا می‌ديد، كه در آن قدرت تقسيم شده و در كوچكترين واحدها مشروط می‌شود. اين امر كه اين نظام تنها در آمريكا بوجود آمد را آرنت اينگونه توضيح می‌دهد كه تا اعلام استقلال آمريكا يك ملت واحد آمريكايی وجود نداشت، بگونه‌ای كه شكلگيری دولت و ملت از نظر زمانی با هم منطبق و همزمان بود. اگرچه آمريكايی‌ها در آن زمان خود را بعنوان ملت در نظر می‌گرفتند، اما آنان يك گذشته مشترك ملی نداشتند. نقطه اشتراك همه آنان در آغاز خاستگاه اروپايی شان بود، كه در طبيعت خود مليت‌های گوناگون را دربر می‌گرفت.
بنظر آرنت بدليل اين پيكربندی برای انقلابيون آمريكايی روشن بود: "كه عمل (سياسی) اگرچه بگونه فردی آغاز می‌شود، اما تنها در صورت كوششهای مشترك می‌تواند به اجرا درآيد، كه خيلی‌ها را دربر بگيرد ... و بنابراين برای اجرای (سياست) تنها كوششهای مشترك بكار می‌آيد و نه يگانگی انگيزه‌ها، گذشته‌ها و خاستگاه‌ها كه شرط لازم و تعيين كننده كشور_ملت بشمار می‌رود."

dastavard © 2010 - All Rights Reserved