مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
گيتی‌گرايی (سكولاريسم) فلسفی و فلسفه گيتی‌گرايی (بخش دوم)

سرچشمه و سرنوشت مدرنيته
۲۴ خرداد ۱۳۸۳ - ۱۳ ژوئن ۲۰۰۴
....

»  پيشگفتار
 
»  روايت ماكس وبراز گيتی‌گرايی: عقلانيت و افسون زدايی  
»  دين و جهان مدرن  
»  بازگشت الهيات سياسی  
»  روايت كارل اشميت از گيتی‌گرايی  
 
پيشگفتار
در بخش پيشين اين نوشته به تبارشناسی مفهوم گيتی‌گرايی و همچنين تحول تاريخی _ فلسفی آن در سده نوزدهم پرداختيم. در اين بخش به تحول اين مفهوم در نيمه نخست سده بيستم خواهيم پرداخت. در بخش پيشين به تحليل نظريه‌ها و آرا و عقايد هگل و هگليان‌های چپ و راست پرداختيم. در اين بخش به بررسی روايت ماكس وبر وروايت كارل اشميت، بعنوان دوتن از نمايندگان بزرگ انديشگی نيمه نخست سده بيستم در آلمان در باره مفهوم مدرنيته و مفهوم گيتی‌گرايی و گيتيايی گشتن می‌پردازيم.

روايت ماكس وبر از گيتی‌گرايی: عقلانيت و افسون زدايی
ماكس وبر نخستين كسی است كه فراگرد مدرنيته اروپايی و غربی را بگونه‌ای جامع و كامل بعنوان "روند گيتيايی گشتن" تبيين می‌كند. كاربرد اين واژه گيتيايی گشتن نزد وبر با يك دوگانگی ساختاری همراه است: از يكسو با اين مفهوم يك بازسازی يگانه و عمومی فراگرد فرهنگی غرب صورت می‌گيرد، كه تاثير بسزايی بر انديشه غربی گذارده است. از سوی ديگر اما اين برنامه بازسازی وبری در گسست انديشگی با فلسفه تاريخ سده نوزدهم، هم در شكل ايده آليستی هگلی آن و هم در شكل ماترياليستی ماركسی آن قرار دارد.
 نزد وبر مقوله گيتيای شدن نامفهوم باقی می‌ماند، اگر ما رابطه تنگاتنگی را كه اين مفهوم با تز معروف وبر يعنی "اخلاق پروتستان" بعنوان بنيان "روح سرمايه داری" را از نظر دور بداريم و اگر ما بخواهيم فراموش كنيم كه اين تز را در درون "هيات فرهنگی عقلانيت مدرن غربی" بايد در نظر گرفت، كه تمايل به "عقلانيت برای فرمانروايی بر جهان" در اين فرهنگ غربی وجود دارد.
 جامعيت اين طرح وبری برخلاف هرگونه فروكاست (تقليل) روشمند، حدس مجاز هستی يك فلسفه تاريخ را درخود نهفته دارد. اما اين مقولات بنيادی؛ كه وبر با آنها كار می‌كند، نه يك طرح از پيش تعيين شده و نه به يك تز گوهرين بستگی دارند، بلكه اين مقولات بدنبال يكديگر بشيوه گزينشی و بگونه سختگيرانه تجربی و تطبيقی فهميده می‌شوند. هدف وبر پيش از همه آنست كه ويژگيهای بخصوص نمونه‌های آرمانی پديده‌های پيچيده‌ای را دريابد، كه بطور جامع "سرمايه داری" و "عقلانيت" غربی را دربر می‌گيرد و خلاصه و مشخص می‌كند. اين امر هم در علوم اجتماعی و هم در تاريخ فرهنگ به چشم پوشی قطعی از هرگونه تعريف مفهوم ساده انگارانه می‌انجامد.
 اين سنجيدار يك بعد گزينشی تجربی _ تطبيقی بنيان نظريه وبر را در همان درآمد "جامعه شناسی دين" تشكيل می‌دهد كه به تفاوت گذاری و فاصله وبر با تفسيرهای بزرگ ديگر از فراگرد سرمايه داری مدرن نزد استاد وبر، لوير برتانو می‌انجامد كه "روح" سرمايه داری را بمثابه تلاش عمومی برای بدست آوردن پول درنظر می‌گرفت، بدون اينكه ميان بدست آوردن حق و ناحق پول تفاوت بگذارد و تا نظريه جرج زيمل، جامعه شناس ديگر آلمان، كه تفاوتی اساسی ميان سرمايه داری و درآوردن پول و اقتصاد پولی نمی‌بيند، تا ورنر زومبارت كه ويژگی گوهرين غرب، يعنی سازماندهی خردمندانه كار را بمعنای راستين آن درنظر نمی‌گيرد.
 بخلاف اين تفسيرها وبر می‌خواهد، اين امر را روشن كند، كه چگونه و بوسيله كدام زنجيره موقعيت‌ها، تنها و اتفاقا در غرب، پديده‌های پيچيده فرهنگی خود را به كرسی نشانيدند، كه در اين پيكربندی در هيچيك از تمدن‌ها و فرهنگ‌های ديگر پيدا نمی‌شود. يعنی يك اقتصاد عقلانی، كه بگونه‌ای قطعی در بكارگيری توليد فنی انجام داده می‌شود، كه اين امر باز به بنيان حسابگری و محاسبه گری برمی گردد و بنابراين ويژگی خود را در دانشهای رياضی _ آزمايشی و دقيق _ عقلانی غربی می‌يابد؛ كه باز به يك ديوانسالاری كه زير تاثير حقوق حسابگر و قواعد صوری می‌باشد، بستگی دارد، كه يك كمال گرايی فنی _ حقوقی را نمايندگی می‌كند، يعنی يك دولت مدرن، كه آنچنان سازماندهی شده است كه كارمندان و كارگزاران كارشناس آن برابر اصول فنی _ علمی تقسيم كار، كار می‌كنند، و اين تقسيم كار در درون ديوانسالاری كاملا بموازات صنايع و بنگاه‌های اقتصادی تكامل يافته است، و اين تقسيم كار مطلقا و كاملا در خدمت دستگاهها و نهادهای دولتی قرار می‌گيرد و به آن افزوده می‌شود.
ماكس وبر برای اينكه ويژگی عقلانيت مدرن غربی را توضيح دهد، تنها به امر پيش شرط‌های اقتصادی و فنی _ علمی و حقوقی اين عقلانيت نمی‌پردازد، بلكه او همچنين به توانايی‌ها و عقايد انسان‌ها، يعنی آنهايی كه در جامعه عمل می‌كنند، می‌پردازد و شكل‌های مشخص زندگی با خرد كاربردی اين انسان‌ها را نشان می‌دهد. و او در اينجا از آن فاكتور مهم اخلاقی سخن می‌گويد كه برای مشخص كردن آن كارهايی از اهميت بسيار برخوردار است، كه او آنها را در چشم انداز تاريخی در آرمان‌های زاهدانه و پارسايانه رفورماسيون می‌يابد و آنها را بگونه‌ای بی واسطه به پرسمان عمومی گيتيايی گشتن پيوند می‌دهد.
برآورد و برداشت وبر را می‌توان همزمان، همانگونه كه ارنست ترولچ می‌گويد، بعنوان خنثی و عاری از ارزشگذاری ديدن روند گيتيايی گشتن درنظر گرفت، زيرا كه وبر گيتيايی گشتن را امری دوگانه و دوسويه می‌بيند: در اينجا ارزشگذاری مثبت يا منفی گيتيايی گشتن ازبين می‌رود و روند اينجهانی شدن بمثابه سرنوشت ناگزير غرب نمايان می‌گردد. وبر به امر فرض منفی كه در فرهنگ كاتوليك نسبت به مفهوم گيتيايی شدن ابراز می‌شود، آگاه است. برای كاتوليك‌ها "ماترياليسم" مدرن چيزی نيست، مگر ادامه گيتيايی شدن همه درونه‌های زندگی بوسيله دين پروتستان. اما وبر اين نظر را بگونه‌ای رك و بی پرده بعنوان قرينه پيشداوری مخالف به پيشداوری پروتستان‌ها می‌داند، كه كاتوليسيسم را بعنوان دينی منفعل و بيگانه از جهان معرفی می‌كند:
"اگر اين جديت و حكمفرمايی نيرومند علايق مذهبی در شكل دادن زندگی را "جهان _ بيگانگی" بناميم، پس كالوينيست‌های فرانسوی دستكم بهمان اندازه جهان _ بيگانه بوده‌اند و هستند كه كاتوليك‌های شمال آلمان، كه كاتوليسيسم آنها بدون شك تا اندازه‌ای مساله دل است، كه مانند آن را نزد هيچ ملت ديگری در جهان نمی‌توان يافت. و هردو آنها با جريان دينی مسلط هم تراز خود تفاوت دارند: كه در قشرهای پايينی خود كاملا سرزنده و بانشاط، و در قشرهای بالايی خود مستقيما و بی پرده ضددين (هستند). كاتوليك‌های فرانسه و امروزه در زندگی شخصی اينجهانی شده با قشرهای بالايی بی تفاوت به دين پروتستان در آلمان (شباهت دارند). كمتر چيزی اينچنين آشكارا نشان می‌دهد، كه اين توازی‌ها، كه ميان اين تصورات مبهم از (ظاهرا) جهان _ بيگانگی كاتوليسيسم و (ظاهرا) "جهان _ دوستی" ماترياليستی پروتستانسيسم، و بسيار چيزهای همانند ديگر كه آغاز نگشته است، زيرا اين (ويژگی‌های) عمومی اندكی در امروز و اندكی در گذشته اصلا درست نيست".
ماكس وبر وجه اصلی گيتيايی شدن را در فرمانروايی آن "عقلانيت هدفمندی" می‌بيند، كه ويژگی تاريخی _ اجتماعی بيان آن، خصلت ويژه و صفت نهادی پروتستانسيسم كالوينيستی و پيوريتانی است، كه خود را در اخلاق "خوددارانه" و "پارسايی اينجهانی" پيدا می‌كند. بوسيله "آموزه گزينش مرحمت الهی" يعنی آن آموزه‌ای كه به تاييد و برگزيدگی خدايی مربوط می‌شود، كه خود را در آثار و در "پيروزی" شخص نشان می‌دهد؛ يعنی اين گفته كالوين كه: "پرهيزكارترين شما نزد خدا، پيروزمندترين شماست" . باور پروتستان به درهم آميختگی ويژه ميان سختگيری دينی و تمايل به جهان منجر می‌شود، كه "روح" سرمايه داری را مشخص می‌كند و در روابط اجتماعی يك فاكتور تقدس زدايی را نشان می‌دهد.
همه وجه‌ها و معناهی فنی مفهوم گيتی‌گرايی در نوشته وبر "فرقه‌های پروتستان" و در كتاب "اخلاق پروتستان و روح سرمايه داری" به آن مفهومی برمی گردند كه آن "خصلت ويژه روند گيتيايی شدن، به آن الگوی مذهبی زاده و پيداشده‌ای كه در دوران مدرن در همه جا زوال يافته است". اما وبر در همان اثر مشهور و مورد مجادله خويش "اخلاق پروتستان و روح سرمايه داری" كه او ميان سالهای ١٩٠٤ و ١٩٠٥ آن را نوشت، گيتيايی شدن را بطوركلی "روند تاريخی افسون زدايی از جهان" قلمداد می‌كند، كه از پيامبری يهودی می‌آغازد و در ارتباط با انديشه علمی يونانی؛ كه هردو آنها بنيان سازه‌های عقلانيت غربی را بوجود می‌آورند، به رد هرگونه "وسيله دين و آيين گرايی و جادويی رستگاری" می‌انجامد. در حاليكه روحانی بمثابه عضو جماعت "رستگاری" بوسيله مقام خود مشروعيت می‌يابد، پيامبر تنها بعنوان يك پزشك فرهمند بوسيله توانايی‌های شخصی خود تاثير می‌گذارد. بدين ترتيب پيامبر اين تفاوت مهم را با يك پزشك دارد، كه درونه آموزه‌های او كارهای جادويی و پيشگويانه نيست، بلكه دستورات اخلاقی يا آموزه‌های عقيدتی است. اينچنين ماكس وبر در اين نقطه يك گام بلند ديگر برمی دارد. او در اين رابطه مثال جماعت بوميان استراليا را برای پژوهش خويش برمی گزيند: پس از اينكه وبر تشريح می‌كند، كه در برخی از بخشهای استراليا گردهم آيی رهبران قبايل تنها با جادوگران (پزشكان)، كه در رويا وحی دريافت می‌كنند، وبر می‌نويسد كه اين آداب و رسوم تنها از راه روند "گيتيايی گشتن" در اديان ديگر ناپديد شده است. بدين ترتيب مقوله گيتيايی كردن را وبر در ارتباط فرهنگی بكار می‌برد، كه بگونه ديگری غير از گونه يهودی _ مسيحی غرب می‌باشد، و از اينراه وبر امكان بكارگيری اين مفهوم را در حوزه انسان شناسی ايجاد می‌كند.
اما در جلد دوم اثر وبر در باره اديان، ما مفهوم گيتيايی گشتن را در يك بعد ديگر و با اهميت نه چندان كمتر می‌بينيم: يعنی در رابطه با مناسبات ميان "عقلانيت صوری" و "عقلانيت مادی" حقوق. در اينجا وبر ميان حسابگری فنی و روش اجرای عقلانی آن در پرسمان حوزه حقوقی "حقوق گيتيايی شده" تفاوت می‌گذارد، كه در فراگرد بعدی جامعه شناسی حقوقی تاثير بسزايی برجای می‌گذارد. پژوهش وبر در موضوع گيتيايی كردن بدليل گستره عرصه ديد و برداشت او در اين زمينه و همچنين بدليل غنای درونه تحليلی آن، يك مرحله مهم در توضيح روند گيتيايی گشتن را تشكيل می‌دهد. و اگرچه اين پژوهش مورد مجادله بسياری از انديشمندان ديگر قرار گرفته است، يك نقطه ارتباطی مهم هم برای فلسفه و هم برای تاريخ فرهنگ و فرهنگ شناسی در سده بيستم می‌باشد.

دين و جهان مدرن
اين تصادفی نيست، كه ماكس وبر در پژوهشهای خود در باره جامعه شناسی دين خواننده خود را به "كتاب بزرگ" ارنست ترولچ "آموزه‌های اجتماعی كليساها و گروههای مسيحی" ارجاع می‌دهد، كه وبر آن را بعنوان تكميل و تاييد تز خويش می‌بيند. اثر ترولچ كه در باره تاريخ جزم انديشی كليسا است در كنار اثر آدولف فون‌هارناك "درسنامه‌ای بر تاريخ جزم انديشی" در ميان نوشته‌های تاريخگرايانه آلمانی براستی يك پژوهش مهم در باره موضوع گيتيايی كردن می‌باشد. همچنين نويسندگان ديگری در اين زمينه پژوهشهايی كرده اند، مانند پاول يورك فون وارتنبرگ، كه الگوسازی انتقادی او از تاريخيت يك تفاوت بنيادی ميان ژرف انديشی‌های زيبايی شناسانه يونانيت كه بوسيله مسيحيت با بعد اخلاقی و كارآمدی خود در فرهنگ اروپا جايی برای خويش باز كرد و ويژگی جهان مدرن كه بر بنياد چيرگی فنی بر واقعيت است و به يك نظريه ساختارگرايانه می‌انجامد، می‌گذارد. و پيش از همه ويلهلم ديلتای، كه با پژوهش برروی نظريه رنسانس مبنی بر توانايی‌های انسانی اينجهانی شدن تاثير بسيار ژرفتری در آن می‌بيند تا تنها "گيتيايی كردن دارايی‌های كليسا".
يقينا نظر ديلتای براينست كه هسته احساس مذهبی _ كه شلايرماخر آن را تشخيص داد، اما آن را به يك طرح بی زمان پيوند می‌داد _ را به جريان رودخانه تاريخيت بيفزايد، كه بوسيله آن ديلتای روند گيتيايی گشتن را با روند تدريجی به كرسی نشستن مفهوم "ماجرا" يكی می‌انگارد. ارنست ترولچ بخلاف ديلتای می‌خواهد پيچيدگی پديده گيتيايی گشتن را، كه از يك تاثير متقابل ميان دوقطب مذهبی و اينجهانی متاثر است، بكاود، زيرا ترولچ خود يك الهی دان پروتستان است. بنظر ترولچ اين در واقع و اتفاقا همين گيتيايی كردن "اخلاق مسيحی" بتوسط پارساگرايی پروتستان است، كه به "روحانی شدن" اينجهان می‌انجامد. اين پرسمان _ كه ترولچ را برآن می‌دارد كه "گذار از تاريخگرايی" و پيامدهای نسبی گرايانه آن را خواستار شود _ را او با دو انگيزه تكامل می‌دهد، كه بدين ترتيب مشخص می‌شوند، كه در بحثهای پس از آن در باره مناسبات ميان دين و جهان مدرن يك نقش كليدی و محوری بازی می‌كند.
نخست: در انگيزه "گيتيايی شدن خردگرايی دينی" كه بويژه اززمان انقلاب شكوهمند انگلستان، به پيشنهاده ی "گيتيايی كردن دولت" انجاميده است، كه نزد ترولچ "مهم‌ترين واقعيت جهان مدرن" است. ترولچ در عرصه نظری نمودار اين پويايی گشتاری را در گيتيايی كردن مفهوم الهياتی حقوق طبيعی می‌بيند و اوج فلسفی اين روند نزد او نظريه قرارداد نزد توماس‌هابس و جان لاك است. يك پله ديگر بنظر ترولچ ويژگی مفهوم "حقوق بشر" و "مدارا" در تمدن آمريكای شمالی است. ازاينرو نبايد فراموش كرد، كه ترولچ تز خود را مبنی بر سرچشمه جهان مدرن در جنبش پروتستان، بدين ترتيب به يك پرسمان تبديل می‌كند، كه او درخود روند گيتيايی گشتن يك گسستگاه و برشگاه (مقطع) انديشگی حساس می‌داند: نه در همه پروتستانتيسم، بلكه در فرقه‌های پروتستان بويژه در فرقه پيوريتن‌ها، او سرچشمه مدرنيته راديكال را می‌يابد، كه مانند فرهنگ شك گرايانه و فايده گرايانه بيان می‌گردد و اين پنداشت از آنجا برمی خيزد.
دوم: در انگيزه فلسفی كه روبه پيشرفت داشت و تاريخ را بعنوان "فرجام شناسی گيتيايی شده مسيحيت" يعنی بعنوان جابجايی گرانيگاه فرجام آن جهان در انديشه برين به درون بودگی تاريخی، يعنی فرجام شناسی يا پايان تاريخ می‌داند. كارل لويت اين انگيزه را كامل‌تر و با پيوستگی منطقی‌تر تكامل می‌دهد. اما پژوهش ترولچ برروی موضوع گيتيايی شدن دارای يك ازبين رفتن پرسمان دراماتيكی است، كه بگونه كامل به دلنگرانی و تشويشی سرريز می‌شود، كه نزد او آينده مدرنيته و "اصل آزادی دينی _ مابعدالطبيعه ای" در دوران هميشگی و يكنواخت و دلتنگ كننده كنونی در اثر پيشرفت‌های علمی _ فنی بازی می‌كند. آن دلنگرانی و تشويش پيشگويانه‌ای كه پژواك آن را ما می‌توانيم در بيان و نوشته‌های بسياری از انديشمندان، هم در حوزه تاريخی _ الهياتی و هم در عرصه علوم اجتماعی بشنويم و بخوانيم.


بازگشت الهيات سياسی
"همه مفاهيم روشن آموزه‌های دولت مدرن، مفاهيم گيتيايی شده الهيات هستند". در اين جمله كوتاه و فشرده و روشن كه كارل اشميت در سرآغاز بخش سوم كتاب خود "الهيات سياسی" می‌نويسد، كه در سال ١٩٢٢ به چاپ رسيد،‌هانس بلومن برگ در جدلی ميان در دهه ١٩٦٠ آنرا "نيرومندترين شكل اصطلاح گيتيايی گشتن و نه تنها در رابطه با درست بودن و برابر واقعيت بودن آن، بلكه همچنين برای آنچيزی كه از آن مشتق می‌شود" می‌داند.
براستی مقوله گيتيايی گشتن برای كارل اشميت نه تنها كليد دگرديسی تاريخی است، بلكه حتی ساختار دستگاهمند مفاهيم دانش حقوق است، كه بنظر او دولت بگونه‌ای بی واسطه از عرصه الهيات می‌گيرد و از آن خود می‌كند. نماد و نشانه اين انتقال مفهومی از الهيات به عرصه حقوق دولتی، فراگرد نظريه فرمانروايی را از پادشاهی مطلقه به دمكراسی تشكيل می‌دهد. "هسته ای" كه اين همسانی ساختاری ميان الهيات و حقوق برپايه آن استوار است، بوسيله انتقال "همه قدرت" از سرشت خدايی به قانونگذار اينجهانی در روند فراگرد هرروز گيتيايی‌تر انجام می‌شود. از اينجا نظريه معروف كارل اشميت در باره تعريف مفهوم فرمانروايی (حاكميت) مشخص می‌گردد:
"فرمانروا كسی است، كه در باره (اعلام) وضع اضطراری تصميم می‌گيرد". برابر اين تعريف "فرمانروا" آن كسی نيست كه در نوك يك هرم ديوانسالارانه و هنجارگذار قرار گرفته است، بلكه فرمانروا كسی است، كه حق دارد، تصميم بگيرد: "هم در باره اينكه آيا وضعيت كنونی اضطراری است، و هم در باره اينكه چه بايد كرد تا (اين وضعيت اضطراری) از ميان برود".
در باره اين جملات كارل اشميت گفته اند، كه او هسته تعريف الهياتی _ سياسی فرمانروايی را بيان كرده است. اما در همين جا تناقض و دوگانگی اين امر روشن می‌گردد، كه بوسيله اين تعريف به بازی كشيده شده است: زيرا برابر اين تعريف فرمانروا "برفراز سر نظم حقوقی معتبر می‌ايستد. و اين امر به او بستگی دارد، كه قانون اساسی را بكناری گذارد." بنابراين اين حق بگونه‌ای گوهرين به فرمانروا تعلق دارد، كه حقوق مثبت را بكناری نهد، همچنانكه اين توانايی به گوهر خدا تعلق دارد، كه قوانين طبيعی را بكناری گذارد: در اين معنا "(حالت) استثنا ... برای حقوق همان معنايی را می‌دهد كه معجزه در الهيات دارد." البته يقينا كارل اشميت در اينجا طبيعت مبارزه جويانه و راستگرايانه و غيردمكراتيك خود را نمايان می‌كند و می‌گويد: "همه تمايلاتی كه در تكامل دولت حقوقی مدرن (مشاهده می‌شود) ... (به آن سو می‌روند) كه فرمانروا را بعنوان فرمانروای حقوقی بكناری نهند." اگر هسته "سازنده" فرضيه الهيات سياسی كارل اشميت در تعريف فرمانروايی بعنوان تصميم گيری در مورد وضعيت اضطراری نهفته باشد، بنابراين تبارشناسی تاريخی آن در تفسير فراگرد آموزه دولت در عرض چهارصدسال گذشته در چشم انداز تز و آنتی تز خدا بعنوان آفريننده و اشارتگر جهان؛ يعنی خدايی كه در امور جهان مداخله نمی‌كند، و خدا بعنوان آفريننده و هدايتگر جهان؛ يعنی خدايی كه در روند امور جهان مداخله می‌كند، نهفته است. در اينجا مخالفت كارل اشميت با ادعايی آشكار می‌شود، كه اشارتگری خدا را بعنوان پيشنهاده الهياتی _ مابعدالطبيعه‌ای دولت حقوقی مدرن تشكيل می‌دهد، كه از لاك و كانت آغاز گشته و تا به امروز ادامه دارد و در تداوم خود به نظريه‌های "هنجارگذارانه" می‌رسد. اين نظريه‌های سياسی اشارتگری خدايی بنظر كارل اشميت مخرج مشترك همه گونه‌ها و طيف‌های ليبرال و اثبات گرايانه (پوزيتيويستی) درك از دولت را دربر می‌گيرد. و ويژگی تغييرناپذير اين نظريات بنظر كارل اشميت در اين امر نهفته است، كه يك همانندی ميان معجزه خدا و تصميم فرمانروا، كه بمثابه مداخله بی واسطه فرمانروا در نظم معتبر حقوقی فهميده می‌شود، كه بدون آن گيتيايی گشتن تنها بصورت ساده گشتن واقعی هسته الهياتی بنظر می‌رسد؛ هسته الهياتی كه خنثی شده و يا به حاشيه رانده شده است:
"نظريه اشارتگری خدا، خدا را از مداخله در امور جهانی بری می‌بيند، اما به وجود خدا باور دارد. ... بورژوازی ليبرال بنابراين خدا را می‌خواهد، اما او (خدا) هرگز نبايد فعال باشد، (بورژوازی ليبرال) يك شاه می‌خواهد، اما او (شاه) بايد بی قدرت باشد." بنظر كارل اشميت نتيجه اين ساده و گيتيايی گشتن، قدرت دولتی "خنثی" سده نوزدهم و دولت فنی _ ديوانسالارانه سده بيستم است. اما در اينجا پرسش اساسی مطرح می‌شود: اگر ساده و گيتيايی گشتن فرمانروايی تنها به اجرای فن سالارانه فرمانروايی انجاميده است، و خيره كننده‌ترين نتيجه گيتيايی گشتن تباهی و فسادپذيری می‌باشد، پس چه رابطه‌ای ميان گيتيايی گشتن قطعی و تباه نشده الهيات سياسی كارل اشميت وجود دارد؟
كارل اشميت برای اينكه به تعريف جديد و حكمفرمايانه خود در باره مفهوم فرمانروايی مشروعيت ببخشد و آن را با مقوله گيتيايی گشتن همخوان كند، يك شجره نامه می‌سازد: اين شجره نامه به او اجازه می‌دهد، كه خود را در درون يك بديل آرمانی خطوط سنتی طبقه بندی كند، كه از زمان بدن و توماس‌هابس آغاز گشته و تا الگوهای "خداباورانه و يزدان پرستانه" بزرگترين انديشمندان محافظه كار دوره بازگشت پادشاهی مطلقه، يعنی دومتر و دوبونالد و دونوسوكورتس تداوم می‌يابد. اصطلاح گيتيايی گشتن در اينجا يك فاكتور ويژه است، كه الهيات سياسی و تصميم فرمانروا را بيكديگر پيوند می‌دهد. بنظر كارل اشميت فرمانروايی در واقعيت بعنوان "مفهوم هم مرز" كه خود را بی واسطه به "موضوع جنگی يا اضطراری" مربوط می‌كند، اصطلاح كليدی در دستگاه هنجارگذاری می‌باشد. و اين امر به دو معنی محدود كردن و همچنين ويژگی اين تعريف مربوط می‌شود. اتفاقا بهمين دليل مفهوم فرمانروايی را نمی‌توان از مفاهيمی استنتاج كرد، كه خود نياز به تعريف دارند، زيرا نمی‌توان اين مفهوم را با زبان هنجارگذار بيان كرد؛ بلكه می‌بايستی رابطه لحظه تصميم گيری كه همزمان لحظه درون بودگی و برينی نظم حقوقی را درخود دارد، فهميد: يعنی قدرتی كه بخود مشروعيت می‌بخشد، اما همچنين خود را بگونه معلق نگاه می‌دارد. اهميت حقوقی وضعيت اضطراری در چشم انداز عملكردی كه "هسته سفت" فرمانروايی به پيش چشم ما می‌گذارد، آن "عقلانيت روشنگرانه ای" است، كه ادعا می‌كند، تصميم‌های خود را برمبنای درونه هنجاری گرفته است.
اين نظر بالا را كارل اشميت با دقت بلرزه درمی آورد. او در اينجا ميان امر حقوقی و امر هنجاری تفاوتی تعيين كننده می‌گذارد. تصميم گيری اگرچه فوق العاده هنجارگذار است، اما "از هرگونه پيوند هنجارگذاری آزاد" است و "بمعنای دقيق واژه مطلق" می‌باشد. اما امر تصميم گيری كار فوق العاده حقوقی نيست: كارل اشميت در اينجا می‌خواهد يك گام بالاتر از‌هابس بردارد و فرمانروايی را نه تنها با "انحصار بكارگيری زور" و "انحصار بكارگيری قهر" تعريف كند، بلكه او می‌خواهد فرمانروايی را بعنوان "انحصار واپسين تصميم" تعريف كند و او در اينجا تاكيد می‌كند، كه وضعيت اضطراری در چارچوب "شناخت از حقوق (قرار می‌گيرد) ، زيرا هنجار و تصميم (خود نيز) در چارچوب حقوقی باقی می‌مانند."

روايت كارل اشميت از گيتی‌گرايی
در بالا من از تناقض و دوگانگی فرمانروايی سخن گفتم: فرمانروايی بنظر كارل اشميت هنجار را برينی می‌كند و همزمان پيشنهاده‌ای برای تعريف هنجار است. بدينوسيله كه فرمانروا تصميم آفريننده‌ای كه "به هيچ چيز وابسته نيست" را می‌گيرد، اقتدار خود را ثابت می‌كند؛ اقتداری كه به حق نيازی ندارد، تا اينكه حق را بوجود بياورد. بنظر می‌رسد كه تناقض اين گفته كارل اشميت اكنون حتی به مقوله وضعيت اضطراری می‌تابد و اين مقوله را نيز متناقض جلوه می‌دهد. زيرا وضعيت اضطراری با و ضعيت عادی همان رابطه‌ای را دارد كه ميان تصميم گيری و هنجارگذاری برقرار است. بنابراين در اينجا چگونگی موقعيت اضطراری بگونه‌ای روشمند برجسته می‌شود: تنها هنگامی كه ما مسايل را تا حد افراطی و تا حد مرز مفهوم برجسته تيز كنيم، ما می‌توانيم حقيقت و همچنين گوهر اين مسايل و مفاهيم را، كه بوسيله سوهان نظم خودكار و يكنواخت هنجارهای عادی و ازپيش تعيين شده"وضعيت عادی" ساييده و كند شده اند، روشن كنيم. در اين معنا ما بايد نظريه كارل اشميت را بفهميم كه می‌گويد: وضعيت اضطراری جالب‌تر از وضعيت عادی است. بنظر كارل اشميت وضعيت عادی هيچ چيز را "اثبات نمی‌كند" ، در حاليكه وضعيت اضطراری "همه چيز را اثبات می‌كند." ازاينروست كه استثنا قاعده را ثابت می‌كند و نه برعكس. اما كارل اشميت در همينجا متوقف نمی‌ماند، زيرا او می‌خواهد برتری و پيشبود (تقدم) "وضعيت شبه اضطراری" را در يك بعد مابعدالطبيعه، يعنی در بعد فلسفه زندگی در ارتباط تنگاتنگ قرار دهد: "اتفاقا يك فلسفه زندگی مشخص نبايد خود را از موقعيت اضطراری و از افراط كنار بكشد، بلكه بايد با شدت و حدت به آن علاقه نشان دهد." و در ادامه: "در (حالت) استثنايی تمامی نيروی زندگی واقعی، پوسته منجمد شده تكرار (و يكنواختی) مكانيكی را درهم می‌شكند." بنظر می‌رسد آنچه من در بالا از كيفيت دوگانه و دوسويه كارل اشميت توضيح دادم، به دوگانگی كل الگوی فلسفی او مربوط می‌شود: بعد اگزيستانسياليستی و ضدهنجارگرايانه كارل اشميت، كه او زير تاثير نيچه و شايد همچنين زير تاثير اشتيرنر برای تصميم گيری وضع می‌كند، بدان تمايل دارد، كه يا يك ويژگی هيچ گرايانه (نيهيليستی) از منفی گرايی و بی پايگی درخود مستتر دارد، كه در ضديت با همه نظريات سنتی جوهرگرايانه _ سلسله مراتبی نظم حقوقی قرار می‌گيرد، يا اينكه ويژگی اين انديشه يك راديكاليسم مثبت با ادعای پيشبود "هستی" دولت و ادعای وجودی جدانشدنی آنست. در حالت دوم يعنی ادعای وجودی دولت كه از خود دولت جدايی ناپذير است، كارل اشميت به يك "سه محوری" (ترياده) دولت _ جنبش _ ملت در يك آموزه قانون اساسی می‌رسد، كه بوسيله مبارزه نظری _ عملی عليه دمكراسی جمهوری وايمار خود را نشان می‌دهد و او را به هواداری از رژيم آلمان نازی وامی دارد. در حالت نخست يعنی در بعد اگزيستانسياليستی و ضدهنجارگرايانه چنين بنظر می‌رسد كه كارل اشميت _ برخلاف تمامی تفسيرهای كليشه‌ای كه از آثار او می‌شود و او را بصورت يك مرتجع و واپسگرا در اسطوره سازی از دولت نشان می‌دهند، كه نظم و ثبات نهادهای دولتی را دراماتيزه می‌كند _ من می‌خواهم برروی قدرت ابتكار او، كه بشكل مثبت "فاجعه آميزی" تصميم گيری را در برابر موقعيت متوازن و مشروط جاری دولتی تاكيد كنم و دستكم از نظر نظری با نيچه و ماكس وبر يك عنصر از ناپيوستگی و گسست در برابر سنت اخلاقی _ سياسی اروپايی دربر دارد: يعنی بحران بنيان‌های نظری شناسای (سوژه) كلاسيك فرمانروايی را آشكار می‌كند.
 اما صرفنظر از پرسمان‌های نهفته فنی _ حقوقی مربوط به حقوق قانون اساسی كه مورد اختلاف ميان نظريات "تصميم گيرندگی" و "هنجارگذارانه" ، كه در دوران جمهوری وايمار به جدل‌های سخت نظری _ حقوقی انجاميد، اما در اينجا نه وجه حقوقی بحث كارل اشميت، بلكه وجه فلسفی انديشه او مورد بحث من است. اين پرسمان‌ها به رابطه ميان تصميم فرمانروا و آن تعريف مشهور كارل اشميت از مقوله دوست _ دشمن مربوط می‌شوند.
 كارل اشميت در سخنرانی خود در سال ١٩٢٩ در باره "دوران خنثی و غيرسياسی" به كامل‌ترين و جامع‌ترين و به موثرترين و گيراترين شكلی چارچوب‌های "پرسمان برهه‌های روند گيتيايی گشتن" را در رابطه ميان اين دو مفهوم بنيادی و همرديف بيان می‌كند. در آنجا كارل اشميت فراگرد تاريخی _ انديشگی فرهنگ دوران جديد اروپا را بعنوان ادامه مرحله‌هايی تشريح می‌كند، كه در آنها جوهر سياسی "اراده قدرت" خود را گيتيايی می‌كند. ايستگاه‌های اين فراگرد _ كه هرگز نبايد با طرح‌های سنتی فلسفی كه تاريخ را بعنوان سير پيشرفت درنظر می‌گيرند، اشتباه گرفته شوند _ از يك دوران "الهياتی" به يك دوران "مابعدالطبيعه ای" و از يك دوران "اخلاقی" به يك دوران "فنی" می‌رسند. بنابراين روند گيتيايی گشتن شامل يك جابجايی "حوزه مركزی" می‌شود، كه در آن "امر سياسی" همواره بيشتر قاعده بندی شده و "عادی" می‌شود. ازاينرو گيتيايی گشتن در دوران جديد با دگرگشت متضادها (كنتراست‌ها) ويژگی خويش را می‌يابد، كه بوسيله روزآمد شدن آنتی تز دوست _ دشمن و قاعده "خنثی كردن" كه بدنبال آن می‌آيد، نتيجه می‌شود. بدين ترتيب پيدايش ابتكاری امر سياسی و خنثی شدن آن از ارزشگذاری، روند دوقطبی گيتيايی گشتن را بشكلی حل ناپذير بوجود می‌آورند:
 "بشريت اروپايی همواره از يك حوزه نبرد به حوزه‌های خنثی عزيمت می‌كند، و همواره حوزه خنثای بدست آمده به حوزه نبرد تبديل می‌شود و ازاينرو ضروری می‌گردد كه بدنبال عرصه‌های تازه خنثی بگردد." بنابراين دوران معاصر كه بوسيله فرمانروايی فن (تكنيك) شناخته می‌گردد، تنها نقطه پايانی "يكسری از خنثی شدن‌های رو به پيشرفت" حوزه‌هايی است، كه مركز آنها در مسير تاريخ دوران جديد اروپا همواره جابجا شده است. از مسير الهياتی در زمينه نبردهای دينی سده‌های ١٦ و ١٧ به مسير مابعدالطبيعه‌ای يعنی كشمكش‌های علمی _ سياسی كه سده هفدهم را همراهی می‌كرد و به مسير اخلاقی يعنی عرصه عقلانيت و دوران روشنگری و پايان آن به انقلاب كبير فرانسه تا مسير اقتصادی كه به بنيان آموزه "دولت خنثی و ناشناسا (آگنوستيك)" سده نوزدهم و دگرديسی اين آموزه به نظريه طبقاتی ماركسی شكل می‌دهد و می‌انجامد.
 كشمكش ميان گروهبندی جديد دوست _ دشمن، كه در "دوران جهانی" به زوال دولت می‌انجامد، امروزه در عرصه فنی به مرحله قطعی می‌رسد و روی آن تصميم گرفته می‌شود. اما فن (تكنيك) ، بعنوان بالاترين نتيجه روند خنثی شدن، هيچگونه جابجايی غيرسياسی ديگری را مجاز نمی‌شمارد. زيرا فن "ازنظر فرهنگی كور" است و خود هيچگونه سنجه‌ای برای بكارگيری از امكانات خود را ندارد: "فن می‌تواند انقلابی يا واپسگرا باشد، به آزادی يا به سركوب خدمت كند، به تمركزگرايی يا تمركززدايی (بينجامد)." بنابراين فن به شناسايی (سوژه ای) خدمت می‌كند، كه مشروعيت دارد آن را بكار گيرد. ازاينرو شناسای غيرشخصی و انتزاعی آن نمی‌تواند دولت حقوقی باشد، زيرا فن لوياتان را به دستگاه ماشينی بزرگ ديوانسالارانه و بوروكراتيكی تبديل می‌كند، كه خود فن شكل خنثی و غيرسياسی آنست: در اينجا بايد شناسايی وجود داشته باشد، كه يك سنجيدار هويت يابی سياسی ويژه برای خود بيابد.
 اينچنين كارل اشميت مفهوم امر سياسی را با آن موضوع تصميم گيری پيوند می‌دهد، كه از يكسو چنانكه ما ديديم، بدانجا می‌انجامد، كه ما هر ابتكار پويا را در حوزه هنجارگذاری به حساب هستی و هستی مشخص بگذاريم، و از سوی ديگر كارل اشميت بهيچوجه نمی‌خواهد بعنوان نفی كننده رمانتيك و گذشته گرا برشمرده شود. بنابراين فن را بايد پذيرفت، نه تنها برای اينكه فن به يك سرنوشت ناگزير تبديل شده است، بلكه همچنين برای اينكه اتفاقا در دوران فرمانروايی مطلق كه براساس قرارداد بوجود آمده و نظم اوج گرفته و يك روند گيتيايی گشتن كه مابعدالطبيعه را در خود حل كرده است، تصميم گيری، ويژگی خود را وامدار بی پايگی است. يعنی آن "پرتگاه بی دليل" آزاديی، كه می‌تواند وضعيت اضطراری بوجود بياورد و قانون و هنجار و وضع عادی را لغو می‌كند و با خودمختاری كامل گروهبندی جديد دوست _ دشمن را تعريف می‌كند.
جدا از همه بحث و جدل‌هايی كه مقوله "تصميم گيری" نزد كارل اشميت بوجود آورد، كه پسان‌تر (بعدها) در چارچوب بررسی مفهومی مقايسه‌ای در بكارگيری اين مفاهيم نزد ارنست يونگر و‌هايدگر صورت گرفت، من بايد در اينجا توضيح دهم، كه تز كارل اشميت مبنی بر دوران پشت سر هم خنثی شدن در نتيجه گيتيايی گشتن خود را از دووجه با فلسفه‌های تاريخی سنتی جدا می‌كند: نخست آنكه كارل اشميت تز ماكس وبر مبنی بر پيوستگی و تداوم در "عقلانيت غربی" را به پيشرفت در "عقلانيت ابزاری" فرومی كاهد كه به يك صوری گرايی (فرماليسم) بی پايه و يك نظم حقوقی قراردادی نزد كارل اشميت می‌انجامد. دوم آنكه رديف كردن "حوزه‌های مركزی" بهيچوجه به يك آموزه غايت شناسانه و يا ريخت شناسانه (مورفولوژيك) منجر نمی‌شود كه "مراحل تمدن" را دربر بگيرد؛ چنانكه بعدها كارل اشميت از نظريه آرنولد توينبی يعنی نظريه پويايی تاريخ تمدنی تاثير پذيرفت.
ازاينرو "مراحل تمدن" هيچ جنبش روبه پيشرفت را درخود مستتر ندارند، بلكه تنها به اين حكم محدود می‌شوند، كه نقطه تبلور آن پويايی "كثرت گرايانه" فرهنگ غربی را درنظر بگيرد كه پيشنهاده آن در تحليل نهايی "اگزيستانسياليستی و نه هنجارگذار" است. بگونه‌ای ديگر، اين "حوزه‌های مركزی" هرگز دارای چندگانگی پديده‌های يك دوران نيستند، بلكه آنها بافت‌های پويای يك دوران را قطبی می‌كنند، كه در درون آن خنثی شدن و كنترل تنش‌ها و كشمكش‌ها مشخص می‌گردند. دوران‌های گذار بنابراين در شكل ديالكتيكی "نگاهداشت _ لغو" بدنبال هم نمی‌آيند؛ كه در آن مرحله كنونی مراحل پيشين را همزمان نفی می‌كند و نگاه می‌دارد، بلكه اين دوران‌ها بصورت يك جابجايی كناری يك مركز با مركز ديگر بدنبال هم می‌آيند.
بنابراين نبايد شگفت زده شد، كه اين موقعيت سياسی متناقض ، كه يك مقوله حساس است و اين مقوله همزمان بگونه‌ای رازآميز توانايی آن را دارد، كه هربار بگونه بسيار مشخص و جاشناسانه، نظم بوجود بياورد. برای برخی از انديشمندان اين نظر كارل اشميت به يك نظريه پرسش برانگيز و مورد مجادله می‌ماند. كارل لويت در اين باره در يكی از مقالات مشهور خود در سال ١٩٣٥ می‌نويسد: كارل اشميت نمی‌توانست بوجود بيايد مگر "آنجا كه امر سياسی در مرحله دسترسی است؛ مگر در يك مطلقيتی، كه هر حوزه كارشناسی مشخص را در پشت سر خود بگذارد و تنها در جهت مخالف (شنا كند) همانند (نظريه) غيرسياسی كردن او." هسته فلسفی اين حكم شديداللحن بدين ترتيب مفهوم امر سياسی را تنها در آيينه صوری گرايی هنجاری ميان تهی خنثی كردن می‌بيند و اينچنين به يك "فرصت طلبی" برای هر درونه و هر هدف نامشخص بكار گرفته می‌شود، اما اين درك و برداشت، پيشنهاده بی توجهی به تمام نمايی تاريخی جامع را درخود دارد، كه كارل اشميت در آن همه اين لحظات را بدان می‌افزايد، حتی مفاهيم اروپای غربی سياست و دولت را.
كارل اشميت در نوشته‌های پس از جنگ جهانی دوم خود می‌گويد، كه خطوط تكاملی دولت مدرن، كه خاستگاه آن را در جنگهای مذهبی سده‌های ١٦ و ١٧ بايد يافت، كاملا بموازات خطوط تكاملی دستگاه نظری آن به پيش می‌روند. بعنوان ويژگی و شاخص اروپايی اين پديده، علوم حقوقی در رابطه تنگاتنگ با فراگرد عقلانيت غربی قرار می‌گيرد: اقتداری كه دولت اينجهانی جديد به فرمانروا می‌بخشيد، در آغاز يقينا بگونه‌ای وسواسی بدنبال سنجيدار نشانه‌های الهياتی می‌آمد. مطلقيت پذيرش و برعهده گرفتن چنين نشانه‌ها و صفت‌هايی از سوی فرمانروای گيتی گرا (سكولار) دقيقا به نمونه صوری كامل آن شبيه بود: در اينجا "برگردان" امتيازهای الهياتی (بمعنای‌هابسی واژه) در مفاهيم "گذران" و "اينجهانی" كه در اصل و اساس خود از حقوق دولتی برای گيتيايی گشتن برگرفته می‌شوند، براستی "ساده كردن" نبود، بلكه بيشتر يك خنثی كردن كشمكش‌های مذهبی بوسيله نوسازی يك نظم سياسی و شهروندی نوين و اكنون ديگر غيرمذهبی بود.
البته با پيشرفت گيتيايی گشتن، دولت همواره بگونه روزافزون به يك دستگاه ماشينی مرده و به يك دستگاه خنثی تبديل شده است، كه در آن "شخص فرمانروا و نماينده" در آغاز به زمينه دستگاه دولتی و سرانجام بگونه‌ای قطعی به پس رانده می‌شود. با ورود به دوران فن سالاری بنظر می‌رسد اين ساده شدن به هدف نهايی خود رسيده باشد. و بدليل جديت نوين كه همراه "فن سالاری ناب" است، اينك می‌بايست حقوقدانان ساكت شوند، همچنانكه شعار گيتی‌گرايی اين بود كه روحانيان بايد ساكت شوند. می‌توان كليد نظريه كارل اشميت را در اين شعار اندرزگونه او يافت، كه در بنيان گذاری دولت جديد می‌گفت كه الهيات در اين روند به سكوت كشانده شده است و اينجهان آغاز به سخن گفتن می‌كند.
 اين امر مهم است، كه دقيقا اين موضوع در اثر واپسين سالهای زندگی كارل اشميت يعنی جلد دوم كتاب "الهيات سياسی" بگونه‌ای بی واسطه در جدل با تز اريك پترسون كه "پايان هر الهيات سياسی" را خواستار بود؛ ولی پيش از آن با حمله‌هانس بلومن برگ به گيتيايی گشتن بعنوان يك "مقوله ناحق تاريخی" بازمی گردد. جدلی، كه سرزندگی تغييرناپذير و بادوام انديشه كارل اشميت در يك چهارم قرن پس از نخستين كار الهياتی _ سياسی "اصطلاح گيتيايی گشتن" شاهد آنست. و اين جدل در فضای انديشگی انجام می‌شود، كه فرسنگها از اثر ديگرش "فرهنگ بحران" ، كه در فاصله ميان دو جنگ جهانی و زمان بحث‌های بزرگ برسر ريشه‌های الهياتی فلسفه تاريخ، كه در اروپا و آمريكا بوسيله آثار كارل لويت بوجود آمد، بدور است. اگرچه روايت كارل اشميت از الهيات سياسی بيشك مهم‌ترين و پرنفوذترين روايت الهيات سياسی در كليت آن بشمار می‌رود، با اينحال روايت او تنها روايت الهيات سياسی نيست. ارنست ولفگانگ بوكن فورده ميان سه روايت مهم مفهوم الهيات سياسی به شرح زير تفاوت می‌گذارد:
١. "الهيات سياسی حقوقی" كه بوكن فورده آن را همرای و هم نظر با روش كارل اشميت بعنوان "انتقال مفاهيم الهياتی به حوزه دولتی _ حقوقی" می‌داند.
٢. "الهيات سياسی نهادی" براساس رابطه ميان "اجتماع عقيدتی" و "اجتماع سياسی" ، يعنی در نمونه غرب مسيحی، ميان كليسا و دولت؛ يعنی يك روايت الهياتی _ سياسی ، كه از پنداشت آگوستين از "دوشهر" برمی خيزد، و با گذار از "آموزه دوشمشير" توسط پاپ گلاوديوس به دستگاه روحانی سالاری و كليساسالاری پاپ اينوسنس سوم می‌رسد. سپس بوسيله آموزه لوتر مبنی بر "دوفرمانروايی" ، از يكسو نزد توماس‌هابس به "سرزمينهای مشترك المنافع مسيحی" و نزد هگل به "مسيحيت شناسی سياسی" می‌رسد، و از سوی ديگر نزد پاپ ليوی سيزدهم و در نظريه دولت او به "الهيات سياسی جديد دومين شورای واتيكان" در سده بيستم می‌انجامد.
٣. "الهيات سياسی دعوت" كه براساس تفسير واژگان وحی؛ و بر پايه آن مشاركت سياسی _ اجتماعی مسيحيان و كليسا را بعنوان قاطعيت "تحقق بخشيدن به هستی مسيحی" نمايان می‌كند.
از اين نظر بوكن فورده كه او بعنوان "دعوت" يعنی "پند و اندرز دادن" و "برانگيزش اخلاقی" نام می‌برد، می‌توان "سياست الهياتی شده" را مشتق كرد؛ يعنی از الهيات سياسی "انتقادی _ عملی" يوهان باپتيست متس، كه در برخی از وجه‌ها و موضوعات خود به والتر بنيامين و دبستان فرانكفورت نزديك است، تا "الهيات رهاييبخش" گوستاو گوتيزر و الهيات "جانشين" دوروته سولس كه به نظريه انقلاب نزد ماركس و موضوعيت اگزيستانسياليستی ‌هايدگر و نيچه نزديك است و آنها را با هم پيوند می‌دهد.

(بخش اول)   (بخش دوم)   (بخش سوم)   (بخش چهارم)   (بخش پنجم)   (بخش ششم)    (بخش هفتم)  
dastavard © 2010 - All Rights Reserved